۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

آرزو هر چه قدر کوچک,باز آرزوست

گاهی وقت ها آدم هایی هستند که بزرگ ترین آرزویشان این است که بتوانند بدوند. 


یعنی من الان مدت هاست که رویای دویدن می بینم. توی رویایم همیشه هوا آفتابی است. همیشه کفش های کتانی ام سفید است . همیشه موهایم را دم اسبی بسته ام , از حلقه ی پشت نقاب آفتاب گیرم ردش کرده ام و تارهای مویم زیر آفتاب همان رنگ بلوطی سال ها پیش را گرفته اند. همیشه راه طولانی کنار ساحل را گرفته ام و با تی شرت خاکستری گشادم و شلوار ورزشی سورمه ای ام با دوتا خط باریک سفید کنار پاچه هایش , همین طور می دوم و می دوم و موهای دم اسبی ام با شادی بالا و پایین می پرند و چشمانم را نور آفتاب می زند و خیس عرق می شوم و نفسم به شماره می افتد و من همین طور می دوم. آن قدر می دوم تا چیزی یا کسی بند رویایم را پاره کند. 
توی رویایم همیشه موسیقی هست
. یک بار " If you want me " با صدای "Markets " و "Glen Hasard" که آن وقت  است که جاده را تار می بینم بس که اشک دیدم را تار می کند. 
گاهی "Sway" را با می شنوم و آن وقت است که بیش تر می رقصم تا این که بدوم 
و گاهی ....
ولی همیشه موسیقی هست. و همیشه آفتاب هست و همیشه باد هست و همیشه من هستم که دارم می دوم. 
توی رویاها آدم ها همیشه به آرزویشان می رسند. اما توی واقعیت آدم همیشه آرزو دارد که به آرزویش برسد.




و گاهی وقت ها آدم هایی هستند که بزرگ ترین آرزویشان چیز کوچکی است . چیز کوچکی که خوشبختشان می کند. اما گاهی چیزهای کوچک می شوند بزرگ ترین حسرت ها. و من مدت هاست که توی رویاهایم می دوم.

گروه سنی الف

مستر ح. که از گروه سنی"الف " شرکت هستند! با خانم "آ" که تازه آمده اند دچار مشکل شده است. یعنی تقریبا همه با ایشان که بسیار پررو تشریف دارند دچار مشکل شده اند. خلاصه این خانم "ح" حسابی روی اعصاب این مستر "ح" ما هستند. ما هم که کلا به " نفرت نوع دیگری از عشق است" اعتقاد کامل داریم در کمال سخت کوشی در حال در آوردن حرف و شایعه پراکنی برای مستر "ح" هستیم. 
ایشان که بسیار در حال حرص خوردن هستند تهدید می فرمایند که اگر ایشان را وارد حاشیه کنیم , ایشان هم بنده را وارد حاشیه می کنند. تازه موردِ حاشیه را هم آماده دارند!!! 
خداا خودش رحم کند.
اما متاسفانه تهدیدشان کارساز می افتد و بنده که دیگر اگر عمرا درباره ی عشق ایشان به خانم "آ" حرفی بزنم. حتی اگر کارت عروسیشان را هم شخصا بهم بدهند عمرا نمی روم.  همینمان مانده برای ما و خدا می داند کی کی حرف در بیاورند! هر کسی باشد به ریسکش نمی ارزد. فعلا که تا شعاع چند کیلومتری هیچ آدمی که ارزش ریسک داشته باشد رویت نمی شود!!!!

سبیل حنا

پدر که می رفت , برای خداحافظی بوسیدمش. 
هیچ وقت فکر نمی کردم زمانی برسد که از حس زبری گونه های پدرم دلم خوش شود. 
هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای سبیل های حنایی اش!! تنگ شود. 
بعد از چند ماه دیدن سرو صورت بی موی پدر , زبری چند تار ریش , لذتی دارد که فقط ما می فهمیم. ما....

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

شیر طلایی

و همه می ایستیم به افتخار.................



۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

سرد دره!

فن کوئل روشنه.
سروصداش غوغایی به پا کرده.
فقط مشکل اینجاست که باد سرد می زنه.
هممون داریم از سرما می میریم. پاهام قانقاریا گرفته. دماغمم عنقریبه که از سرما خشک شه و بیفته!!
انگشتای دستم رو هم دیگه مطمئن نیستم داشته باشمشون!
جالب اینه که هیشکی هم نمی ره این فن ها رو خاموش کنه. آرزو داریم شاید که صداش گرممون کنه!
منتظریم ببینیم کی کم میاره؟ما یا فن؟!

اگه بدونم کی اسم اینجا رو گذاشته "گرم دره" یه بلایی سرش می آرم. این جا سرد دره است. نه اصلا جهنم دره است...



پ.ن.:
برداشتم عکس بالا رو ایمیل کردم واسه رییس!! مگه من باهاش شوخی دارم. این بچه ها منو اغفال کردن!! :(
اسم عکس : I am too cold to work

شهر در دست بچه ها!

مامان این ها نیستند. یعنی رفته اند مشهد. مامان نذر داشت. آزمایش آخر بابا که نتیجه اش آمد , بالاخره مامان کمی آرام گرفت و دوتایی با بابا راهی مشهد شدند.
ما مانده ایم و خانه ای که خالی است و کلی امکانات عشق و حال که برباد می رود از بس که ما خانه نیستیم تا حالش را ببریم!!
دیروز زود پز را گذاشته بودیم روی گاز , درش کیپ نبود! صدای انفجار و بعد هم 4 ساعتی که داشتیم از سقف و توی هود گاز و زیر فرش نخود و لوبیا جمع می کردیم!!! شاهکارهایمان را کمی زود شروع کردیم. مامان این ها هنوز نرفته بودند!
برادر جغله شب هوس الویه کرده. از ذوق این که بابا نیست و می تواند با خیال راحت هر چه مایونز که می خواهد توی الویه خالی کند. هر چه اصرار می کنیم که بی خیال شود عین خیالش نیست. خودش دست به کار می شود و نه تنها شام شبمان را روبه راه م کند , ناهار فردایمان هم مهیا می شود :) چشم مادرگرام دور که بچه ی ته تغاریش را به کار کشیده ایم مبسوط!
خلاصه این که تا یک هفته بساط خاله بازی و مامان بازیمان به راه است و کلی ادای آدم بزرگ ها را در می آوریم. هر چند به قول خیلی ها , نصف ما که بودند بچه ی چهارمشان را هم داشتند!
امشب هم که برادر جغله تنهاست و ما همه دیر برمی گردیم. اگر برگشتیم و چیزی از خانه مانده بود و برادر جان در طی آزمایشات فوق پیشرفته شان , همه چیز را بر باد نداده بودند , با افتخار می توانیم اعلام کنیم که دو روزش گذشته و ما هنوز زنده ایم!!!



پ.ن.:
در جهت حفظ آبرویمان بگویم که دفعه ی اولمان نیست که تنها مانده ایم!  و خیلی هم خوب از پس کارهای ساده ای مثل گرداندن خانه و خانواده!

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

تولد یک دکتر!

امروز در نهایت مهدکودکیت , قرار است برای یکی از دکترها , تولد بگیریم.
از این لوس بازی ها متنفرم.
البته احتمالا ایراد از من است والّا به نظر کار جالبی می آید!

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

این روزها را سعی کردیم چگونه بگذرانیم؟

امسال از کل جشنواره چهار تا فیلم را شد که ببینم. یکی از بلیت ها هم سوخت که نمی دانم چه فیلمی بود. یکی هم به رضا رسید که "چمدان" مانی حقیقی بود.

فیلم هایی که دیدم جدا از "توطئه" که فاجعه بود , "گزارش یک جشن" بود از حاتمی کیا و " از پاریس تا پاریس " از محمدحسین لطیفی و " پایان نامه" حامد کلاهداری!

از فیلم ها برای "سینمافا" خواهم نوشت.
اما مهم تر از خود فیلم ها , حواشی شان بود که ترجیح می دهم از آن ها بنویسم.
اول از همه " گزارش یک جشن" بود که هنوز که هنوز است با همه یاعتقادی که هنوز هم به مرحوم شدن "حاتمی کیا"ی عزیز بعد از "خاک سرخ" دارم , ته دل امیدوارم که معجزه ای رخ بدهد و باز "روبان قرمز" دیگری رو کند. هر چند تا به حال که فقط ناامید شده ایم.
به هر حال فیلم را در سینما کانون دیدیم و چه قدر فضا و معماری کانون قشنگ و کار شده است. لذت تماشای سالن و باغ کانون از خود فیلم بیش تر بود. بعد از فیلم هم که بیش تر وقتمان به آه کشیدن برای یک فیلم دیگر از حاتمی کیا بود.

فیلم بعدی " از پاریس تا پاریس " بود. که این یکی را سینما بهمن دیدم و جو سالن موقع پخش سرود ملی و ایستادن تماشاچی ها و دست زدنشان به افتخار پرچم ایران خیلی جالب بود! هر چند دست زدنشان چند جای بی ربط کمی ما را در معنای کف زدنشان موقع دیدن پرچم دچار شک می کند!! خوب است که آدم ببیند بعضی ها هنوز پرچم ایران را که می بینند دلشان می لرزد.
خروجی سینما هم که یک فاجعه ی به تمام معنا بود. کوچه ای پر از گل و لای و تنگ و تاریک!

و از همه مهم تر فیلم "کارنامه" که تماشای چنین فیلمی درسینمایی که بیرونش یعنی میدان انقلاب را کیپ تا کیپ نیروهای ویژه گرفته بود مزه ی دیگری داشت. فیلمی به قول خیلی ها طرفدار دولت و ضد مخالفین !
قرار شد از خود فیلم حرفی نزنم که این جا نمی زنم. اما دیدن قیافه ی "سمان" بعد از هر دیالوگ تماشایی بود!
و از همه جالب تر راه برگشت که مترو در ایستگاه بهشتی خراب شد و مجبور شدیم کلی پیاده روی کنیم و نصفه شبی!! (نه و نیم شب) زیر پل سیدخندان منتظر تاکسی بایستیم. و تازه آخرش هم .... :)

من و دکتر جکیل

چند روزی می شود که این جا نشسته ام. تقویم می گوید که هفدهمین روز است اما باورش کمی سخت است. برای من که خیلی طولانی تر به نظر می رسد. خیلی
این جا سرد هست ,پر از خاک هست , خلوتی برای خودم ندارم. سروصدا هست. اعصاب هایمان خرد است واز همه مهم تر , آدم ها دیگر آن قدر مهربان به نظر نمی رسند.
لبخندهای همیشگی دکتر الف. که قبلاها مایه ی آرامش بود ,حالا روی اعصاب است.
دکتر و. که اول ها بهترین مدیرعامل دنیا به نظر می آمد , حالا آن قدرها شایسته ی این عنوان به نظر نمی رسد.
خانم خ. که روزهای اول به نظر آرام ترین آدم دنیا به نظر می آمد , این روزها فقط دم گوش ما ناله می کند و تارهای عصبی مان را ناخن می کشد.
خانم پ. آن قدر دور بود که صدای تلفن های مدامش به گوشمان نرسد اما فعلا کنار گوشمان نشسته و صدا به صدا نمی رسید.
تلفن که حرف می زنیم آن قدر سروصدا هست که طرفمان فکر کند توی گاراژ کامیون ها کار می کنیم.
هیترها مدام خراب می شوند و انگشت هایمان روی کی برد یخ می زند و سرماخوردگی مان دائمی شده است.
ماکروفر خراب است و هر روز غذای یخ می خوریم. این هم ان قدر مهم نیست , اصرار بی منطق دکتر و. بر درست بودن ماکروفر است!!
چای را دیگر خودمان باید بیاوریم. آن هم از میان خاک ها و عمله ها و داربست ها! چای فقط برای مدیران برده می شود.
خاک ریه هایمان را پر کرده و نفسمان تنگ شده است.
کارها زیاد شده اند اما مشکلی نیست , مشکل بی نظمی است و دوباره کاری های اجباری.
اصلا یک کلام بگویم و خلاص
اوضاع اصلا خوب نیست.
و من خوشحالم. هنوز بهانه ی بیشتری م یخواهم برای رفتن , ولی فعلا که اوضاع خوب به نظر می رسد.
و دکترها این جا که آمده ایم تازه مستر هایدشان* را نشان داده اند.
تا عید باید تحمل کنم. بعد از عید اگر هنوز این جا بودم , باید خودم را تحمل کنم لابد!


پ.ن.:

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

جشنواره ی بی بخار ما 1

هرچند امسال  با قحطی بلیت روبرو شدیم اما از آن جا که نمی شود جشنواره باشد و ما نباشیم این شد که پنج شنبه ای با بلیت خارج از مسابقه ی ساعت دوونیم سینما آزادی , راهی دیدن فیلم شدیم.
آن هم چه فیلمی!!
"توطئه" اثر باشکوه و ارزشمند " حسن هدایت"!!
و جایتان بسیار خالی , جز چند صحنه ای که به علت انفجار چند ماشین و قایق و تیراندازی , چرتمان پاره شد , من که چیزی از فیلم ندیدم. نمی گویم بد بود. شاید هم خوب بود! من که ندیدم. اما همین قدر بگویم که فیلم به درد پخش در بعدازظهر جمعه و آن هم از شبکه ی یک می خورد. اگر خیلی اصرار دارید! که فضای فیلم دستتان بیاید , احمد نجفی را در یکی از فیلم های "استیون سیگال" تصور کنید و با کلی شعار در حد این که "من هر کجا کار کنم اهل همون جا هستم " و این ها و تا آخرش را بخونید.
بگذریم. مهم این بود که ما سه تا خوشض گذراندیم!! :) و با ذرت و خرید بعدش تلافی آن دو ساعت مزخرف را در آوردیم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

به چه جرمی؟

می شه یکی به من بدبخت بگه چه حرف خلاف عفت عمومی یا امنیت ملی ای این جا زدم که محکوم به دیدن صفحه ی نفرت انگیز " پیوندها" شده ام؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

برج آزادی در پس زمینه

دستش را که فشردم و خداحافظ را که گفتم
خودم را  پرت کردم توی اولین تاکسی و در را کوبیدم به هم. 
برنگشتم تا مبادا ببینمش که هنوز همان جا ایستاده تمام قد و تنها یک وجب کوتاهتر از آن برج لعنتی آزادی
تمام راه نگران خرده های دلم بودم که همان جا کف خیابان ولو شده بود. مبادا به دست و پای کسی فرو برود...








۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

کیلومتر 24

خب خب خب . بالاخره صدای ما را از کرج می شنوید. البته از پنج کیلومتر مانده به کرج!!
شنبه جا به جا شدیم و الان که  این جا در خدمت شما هستم دو روزی می شود که تلفن ها وصل شده , برق هم که مدام میرود و میاید . یعنی با این حجم وسایل برقی , اگر هم نرود , نوسان دارد و کامپیوترها تازه یک روز است که به لطف این استبیلایزرها! روشن شده اند. دو روز اول که فن ها هم کار نمی کرد و بچه ها انقدر لباس پوشیده بودند که نمی توانستند خم و راست بشوند.
خلاصه از زیر نردبان رد می  شویم تا به اتاقمان برسیم حالا این که بدشگون است یا نه را خدا می داند. 
روز اول تنها جای گرم اتاق کنفرانس بود که همه چپیده بودیم آن جا. بدون تلفن و کامپیوتر رسما علاف بودیم و زل زده بودیم به کارگرها که پشت شیشه داشتند پنل های سقف را کار می گذاشتندو بیچاره ها توی عمرشان در حضور این همه تماشاچی آن هم از نوع خانم کار نکرده بودند . مدام وسایلشان از دستشان ول می شد . و اگر کسی از زیر داربست ها رد می شد بعید نبود که در طرفة العینی یک دریل توی مغزش فرو برود. دکتر الف می گفت شما را آورده ایم بلکه کارگرها انرژی بگیرند و تندتر کار کنند!! خیلی هم ممنون!
این یک هفته را که مدام با آژانس میاییم و می رویم یا مهمان دکتر ک. هستیم :) هنوز داغیم و نفهمیدیم چه بلایی سرمان آمده. ولی انصافا دورررررررر است اینجا!
غم غربت بدجور ما را گرفته که مجبوریم هرجا را می خواهیم بگیریم کد 021 را اول شماره بگیریم .
خلاصه این که ما دیگر برای کار می آییم شهرستان!! باورم نمی شود که هر روز صبح باید از جلوی تابلوی " به استان سرافراز البرز خوش آمدید" بگذرم!! 
کم کم باید برویم با برج آزادی عکس یادگاری بگیریم!

بماند که به هیچ کاری هم نمی رسم. جشنواره امسال را هم که به محض رد کردن دعوت "سینمافا" برای جشنواره , از سم سم هم خبر رسید که امسال بلیت بی بلیت و خلاصه ما هرچند وقت هم نداشتیم اما کلا دیگر بلیت هم نداریم. البته  بلیت پنج شنبه را گرفتم تا لااقل یکی از فیلم ها را دیده باشم اما از شانس بدم فیلم " حسن هدایت " است و دارم دعا می کنم تا شاید برنامه عوض شد و یکی از فیلم های بهتر نصیبمان شد.

خلاصه این که فعلا تا اطلاع ثانوی صدای ما را از کرج می شنوید. کیلومتر 24 ! 

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

بیست و دو بهمن , روز آزادی ما!!

کم کم دارم بهانه جمع می کنم. هر چه بدتر بهتر
جایمان که دارد می رود کرج سرویس هم گذاشته اند از آزادی!! ( خسته نباشند , این یه ذره راه را هم خودمان می آییم دیگر!)
ساعت کار یک ساعت اضافه می شود
پنج شنبه ها هم تعطیل نیست!

عقل پاره سنگ برداشته ی من هم باشد بی خیال می شود و با دل دست به یکی می کند و می رسیم به خداحافظی.
مگر اینکه آن قدر حقوق را ببرند بالا که باز مغزمان برود لای دندان های خری , الاغی , چیزی.
فعلا که تا بیست و دو بهمن که دوره ی سه ماهه ام تمام شود هستیم. تا ببینم بعدش چه فرقی می کند یا حقوق بالا یا استعفا نصیبمان می شود که هر دو حالتش را عشق است :)

هوا بس ناجوانمردانه خوب است.

هوا بدجوری خوب است. تمیز و خنک. پر از اکسیژن!
آدم را یاد صبح های بابلسر می اندازد. صبح های خنک بابلسر , همین وقت ها ,کنار ساحل. یادم می رود به دو سال پیش. همین وقت ها بود , مهمان رضا بودم . بابل. صبح ها و نیمه شب ها که کنار ساحل راه می رفتیم و چای می خوردیم , هوا دقیقا همین شکلی بود. به همین تمیزی و خنکی . همین بو را می داد اصلا. چه قدر خوش گذشت. از آن سفرهای بدون شلوغی همراهان و بدون جیغ و داد و خنده های بلند و سربه سر گذاشتن و بدون شلوغی و همهمه ی هم سفران. از آن سفرهای آرام سر به زیر و متفکر بود. همه چیز سفر عالی بود به جز آن آسایشگاه معلولین. که نشانم داد که با همه ی شعارهایی که می دهم , کم ترین شانسی برای "مادر ترزا " شدن ندارم. تازه آن ها فقط معلول بودند , شستن جزامی ها که داستان دیگری دارد لابد. از معلول ها ترسیدم و از ترسم متنفر شدم. احساس بدی بود . هنوز که یادم می آید ...
از کجا به کجا رسیدیم. بحث , بحث هوای خوب این روزها بود. داشتم می گفتم که این هوا بدجور من را یاد صبح های  "اهواز " می اندازد. خیلی سال پیش بود. دبیرستان بودیم هنوز. اواخر اسفند بود و ما با اردوی مدرسه مهمان اهواز. صبح های خوابگاه همین هوا را داشت. به همین تمیزی و همین خنکای مورموری. صبح ها یادم هست که خانم ش. به زور بچه ها را از تخت های خوابگاهی دوطبقه شان بیرون می کشید و به صف مجبورشان می کرد که 7 دور دور حیاط بدوند.! محیط خوابگاه , جو سربازخانه داده بود به خانم ش. عزیز. و یادم هست آن قدر گیر بود که من را که زیر لایه های پتوها خودم را قایم کرده بودم تا بلکم چند دقیقه ای بیش تر بخوابم , پیدا کند , بیرون بکشد و پابه پایم بدود تا یک وقت ندویده سر میز صبحانه نرفته باشم! هر چند همیشه از سر دل رحمی , یا گرسنگی یا خستگی خودش , دور دوم  سوم بی خیال می شد و آزادباش می داد تا من هم بتوانم به بقیه ملحق شوم و دلی از عزا در بیاورم. 
آره این هوا بدجور من را یاد گذشته ها می اندازد. یاد خیلی از خاطراتی که پس زمینه شان هوایی تمیز و خنک بوده است. 
این هوا چیز دیگری را هم به یادم می آورد. چیزی که هر چه قدر فکر می کنم یادم نمی آید. جایی ته ذهنم چسبیده, حضورش را حس می کنم اما یادم نمی آید که نمی آید...
.
.
.
آها یادم آمد.
این هوا من را یاد ..............