۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

Ok

The worst part is not the fact that "I'm not fun anymore" , The worst part is that "I'm OK with it"...

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

\امروز برای صدمین بار در ۵ماه گذشته برای درست کردن کارهای بیمه ام رفتم کرج.کم کم دارم این شهر درهم برهم رو یاد می گیرم. البته فقط در محدوده مترو - میدان استاندارد- آزادگان و دانشکده!! اصلا هیچ تصویری از نقشه شهر کرج ندارم واسه همین فقط می پرسم و تاکسی سوار می شم و شهر رو از این اداره به اون سازمان می جرخم. نمیدونم ولی بعید نیست که اول جاهای دورتر رو برم و بعد دور قمری بزنم و یه اداره ای که بغل گوشم بوده رو آخر همه برم. خلاصه هنوز کارام درست نشده و باید هفته دیگه بازهم برم.امیدوارم آخرین بار باشه و بتونم پرونده ام رو منتقل کنم تهران. حالا حالاها دلم نمی خواد دیگه ریخت کرج رو ببینم بس که تو تابستون و ماه رمضون مجبور شدم برای یه ربع کار و گرفتن یه امضا از این سر شهر تهران بکوبم برم اون سر کرج! خداییش عجب شهر شلوغ و درهمیه این کرج.


اهل علم و دانش شاید نباشم اما ادبیات را می پرستم و البته کتاب خواندن راا. عاشق اینم که کتابم را دستم بگیرم و همان طور که صفحاتش را می خوانم کارهایم را انجام بدهم.اصلا عادتم به انجام کارها با یک دست بیشتر به همین علاقه برمی گردد. عادت کرده ام با یک دست آشپزی کنم،خانه را مرتب کنم,مسواک بزنم و غیره و غیره. یکی از بزرگترین حسرت های زندگی ام این است که توی حمام نمی توانم کتاب بخوانم!


۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

می خوام دوباره بنویسم. این بار نه برای کسی که بخواند فقط برای دل خودم. یعنی برای این حال بدی که توی دلم مانده و حالم را بد کرده. می خواهم بنویسم شاید حالم بهتر شد. حالا که این حال تهوع برایم دائمی شده می خواهم همه ی فکرها و زخم ها و دردها و بیهودگی ها و همه ی چیزهای لعنتی ای را که روزها و مخصوصا شب هایم را به گند کشیده این جا بالا بیاورم ( با عرض معذرت از این ادبیات این روزهای لعنتی ام) شاید دلم سبک شد. هر چه که هست می دانم که دیگر عرق نعنا و چای نبات و هیچ کدام این درمان های آبکی سنتی این دل پیچه ی روحم را درمان نمی کند. دکتر هم که مثل همه ی دمترهای دیگر درجه تب روحم را گرفت و نبضش را بعد هم برای دل خوش کنک من چندتایی داروی تقویتی نوشت تا لابد روحم تقویت شود. به دکتر کاری ندارم خودم که میی دانم روحم ضعیف نشده تا با قرص آهن دوایش کنم. سرطان افتاده به جانم داره ذره ذره روحم را می خورد. به هر حال دیگر اینجا خیل از پست های صورتی و گوگول مگول قبل ترها خبری نخواهد بود. لااقل الان که حالم این طور می گوید. پس اگر شانس بدتان گذرتان را به این جا افتاد از این همه غرولند و تهوع بلاتکلیف و پوچی و گم شدگی جا نخورید .شاید حتی اسم وبلاگ را از "برسر دوراهی" تغییر دادم و گذاشتم "گمشده" . به گمانم سر یکی از دوراهی ها اشتباه پیچیده ام که سر از این ناکجاآباد ناآباد در آورده ام. به هرحال برای سلامتی همه مریض ها اجماعا صلوات...


۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

شب و روزام برعکس شده. ساعت دو صبح یه دستم کتاب " امشب نه ، شهزاد"ه حسین یعقوبیه و یه دست دیگه ام جارو. خرده نونای کف آشپزخونه اعصابمو ریخته به هم. جارو که تموم میشه یه سیب برمی دارم از یخچالو برمی گردم توی هال و به کتب خوندنم ادامه می دم. جلد اول کتاب اتکینسون با دفترچه ی نکته ام رو گذاشتم کنار بالشتم تا اینجوری مثلا از این که دارم نصف شبی به جای درس، رمان می خونم عذاب وجدان نگیرم کتابه از این کتاباست که پره از جمله هایی که جون میده برای کتاب جملات قصار دوره ی دبیرستانم. اما دنیاش دنیای آدماییه که زیاد به من ربطی نداره. هرچند چون شخصیت اصلیش فیلم بینه و دنیارو یه جورایی از لابه لای فیلماش می بینه ، می تونم بفهمم چی می گه! خلاصه فعلا که سحر شده و پاشدم سحری رو آماده کردم تا شاید مامان استرسی ام بتونه یه اپسیلون بیش تر بخوابه و وقتی اذان ۴ و بیست دقیقه است از ساعت ۳ به همه بیدار باش نده تا اونوقت همه نیم ساعت مونده به اذان علاف و بیکار بشینن و زل بزنن به هم! امیدوارم امروز که پاشدم از خواب ، ساعت محض رضای خدا دو بعداز ظهر نباشه. هیچی افسرده کننده تر از شروع یه روز از دو بعداز ظهر و تموم کردنش تو ۵ صبح فرداش نیست!! فعلا که همه تقصیرارو انداختم گردن هوای مزخرف تابستونو روزه و این گرمایی بودن کشنده خودم. ببینم بعد ماه رمضون چه بهونه ای دارم. وضعیت فعلی: از خودم حالم به هم می خوره. همین.


یه سری تصمیمات خرکی می خوام بگیرم و چون دیگه اصلا حوصله فکر کردن و حساب کتاب ندارم عملیشون کنم. روزی یکیشو این جا می نویسم. اولیش اینه که می چسبم به درس و همین رشته ای که بهم توصیه شده می خونم. هرچه باداباد.


۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

عیدانه


خیلی  خوبه که آدم " همشهری داستان" عیدی بگیره از همکارش :)

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

متوهم عاشق

آدمیزاد باید که عاشق بشه. یعنی عاشق شدن سرنوشت محتوم همه ی آدماست. حالا اصلا به ااین که عاشق کی یا چی بشن رو کاری ندارم. ولی آدما باید حتما عاشق بشن. بعد اونایی که عاشق هیچی نمی شن ، چاره ای براشون نمونه جز این که عاشق خودشون بشن. واسه همینه که آدمای زیادی رو می بینی که خودخواه هستن و هیچ کس یا هیچی براشون مهم نیست. این آدما عاشق نشدن واسه همین فقط به فکر خودشونن.

البته شکست عشقی خورده ها حساب نیستنا! چون اونا هم به هر حال عاشق شدن دیگه , حالا گیریم که به عشقشون نرسیدن یا عین من توهم زدن!!!

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

خوش خوشان

با آر. از سرویس پیاده شدیم و توی این هوا ، کنار جاده مخصوص , لابه لای خاک های خیس و چمن های کوتاه و بید مجنون های کوتاه  که آن قدر باهوش بوده اند که بوی بهار را شنیده باشند و بیدار شوند, برای خودمان خوش خوشان آمدیم سمت شرکت

این جور وقت هاست که آدم عاشق می شود. عاشق همه چیز مخصوصا عاشق آن بالا بالاها....

۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

شوت ملنگ

دیگه نمی دونم من خیلی شوتم تو اینجور قضایا که اصولا اصلا نمی گیرم دو نفر با همن!!! یا این که جدیدا مد شده آدمای بی ربط با هم بپرن!
قبلنا می گرفتما اما چند  وقته حتی یه اپسیلون!

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

ترسو

دوست عزیز
من چه طور می تونم درباره ی عشق به تو مشورت بدم
وقتی خودم از ترس شکست عشقی , یک بار هم جرات نکردم عاشق  بشم؟!

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

I'm not fun anymore

امروز از اون روزاست که اصلا حال ندارم. اصلا حسش نیست. منتها می دونید مشکل چیه ؟ اینه که دیروز هم از همین روزها بود. پریروز هم. و ....

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

داستان هایی که زندگی می کنیم...

بعضی داستان ها یا به قول معروف " حکایات" هستن که واقعا تو زندگی با چشم می شه دیدشون. یعنی انقدر ملموس و واقعی هستن که به معنای واقعی کلمه به در بخور و روم به دیوار " آموزنده" هستن!

یه چندتا از این داستان ها هست که برای من یکی خیلی تو زندگی بدرد می خوره. دوست دارم این جا بنویسم تا یه روزگاری واسه نوه هام تعریفشون کنم! ( نه اینکه اونموقع آلزایمر دارم. می نویسمشون تا یادم نره. البته اگه بالکل یادم نره داستان بگم براشون یا اصلا نوه هامو بشناسم!!!)


یه روز خیلی وقت پیشا ، یه بازرگانی توی بیابون داشته با اسبش می رفته یه جایی. بعد یه نفر رو می بینه که روی شن ها از شدت گرما و تشنگی از هوش رفته. از اسبش پیاده می شه تا به مرد درمانده کمک کنه که یکهو مرده شمشیر می کشه و با زور و تهدید اسب و همه ی دارایی بازرگان قصه رو می گیره.
وقتی میاد که بره جوانمرد می گه یه خواهشی ازت دارم. این ماجرا رو برای هیچ کس تعریف نکن. چون اونوقت دیگه هیچ جوانمردی به هیچ در راه مانده ای کمک نمی کنه.
 

همین