۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه

متهم ‏برخیزد

آدمیزاد از پس حرف مردم بربیاید، از پس خودش برنمی‌آید. برای تمام عالم و آدم می‌شود نقش بازی کرد اما این خود لعنتی، بعد از افتادن پرده، خوابیدن همهمه و شور تماشاچی‌ها، خاموش شدن چراغ‌های سالن، بسته شدن با قژ قژ درهای سنگین صحنه، جایی میان ردیف‌های مخمل جگری صندلی تماشاچی‌ها، آرام و با تبختر از جا بلند می‌شود. پشتش را صاف می‌کند، با نگاهی زیر چشمی و پوزخندی گوشه لب، دست‌هایش را بی‌حال بالا می‌آورد و تشویقی کش‌دار و طعنه‌آمیز را شروع می‌کند. صدای دست زدن شل و پر از تحقیرش را می‌شنوی که از میان ردیف صندلی‌ها می‌گذرد، زیر چلچراغ‌ها می‌چرخد، توی لژها سرک می‌کشد، در سکوت وهم‌آور سالن میپیچد و می‌آید و مستقیم می‌کوبد توی صورتت. و تو آنجا قوز کرده و تحقیر شده، روی صحنه‌ی تاریک که دیگر از نور و گرمای پروژکتورهای غول‌پیکرش ساعتی گذشته ایستاده‌ای و می‌دانی که دستت رو شده و خودت که آن‌جا صندلی وسط ردیف‌های پایانی سالن نشسته‌ای، چهره‌ی پشت نقابت را دیده و بازی شگفت‌انگیزت که همه سالن را مبهوت و میخکوب خودش کرده، برای آن خود طعنه‌آمیز، از اجرای نمایش «بز زنگوله‌پا»ی بچه‌های مهدکودک گل‌ها هم پیش پا افتاده‌تر و تازه‌کارانه‌تر بوده.
لرزیده و یخ‌کرده، روی صحنه‌ی خالی این پا و آن پا می‌شوی و هیچ امید برای فرار در دلت نیست که دلخوش کنی به آن یک ذره امید.
پس می‌ایستی و منتظر می‌مانی تا آن تشویق شل طعنه‌آمیز تمام شود و شلاق سرزنش‌ها و قضاوت‌ها شروع شود. در دادگاهی که قاضی و دادستان و وکیل مدافع و شاهد و متهم یکیست، دروغی نیست، بازی‌ای نیست، رحمی نیست، برنده‌ای... کاش باشد ولی نیست. چکش که فرود بیاید، متهم و قاضی و وکیل و دادستان و شاهد همه محکومند. 
در دادگاه خودت کاش برنده باشی ولی ...

۱۳۹۹ اسفند ۲, شنبه

نادان‌ها ‏به ‏بهشت ‏می‌روند

نه این‌که آدمیزاد همیشه لزوما حرفی برای گفتن داشته باشد. گاهی فقط دلش می‌خواهد حرف بزند. آدمیزاد است دیگر، هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته است.
این روزها که تمام شواهد و قرائن نشان می‌دهند که به زودی باید این بازی مسخره را تمام کنم و نقطه پایان را بگذارم، حسی از دلتنگی دارم و کرختی.
انگار کن که سال‌ها تیشه زده‌ام بر کوهی، بی که به شیرینی امید داشته باشم. اما نه، بیا پیاز داغش را زیاد نکنیم. این‌جا که غریبه نیست. خودم هستم و خودم. پس بگذار این طور از حس و حالم بگویم. سال‌ها رویایی در ذهن داشته‌ام که صرفا یک رویا بوده است. برایش نجنگیده‌ام و نمرده‌ام. صرفا چراغی بوده برای روشن کردن روزها و شبهای بی‌مزه و بی‌نمک زندگی‌ام. انگار که این زندگی‌به خودی خود چیزی برای عرضه نداشته و مجبور شده‌ام از بیرون برایش بهانه‌ای پیدا کنم که کمی، فقط کمی سرش را به تنش بی‌ارزاند!‌  مجبور شده‌ام نمک اضافه کنم به یک غذای بی‌مزه‌ی پر طرفدار که انگار خیلی‌ها دوستش دارند ولی خب، برای من زیادی کم نمک است. حالا هزاری بیایند و بگویند که نمک برای فشار خون نیست و فقط باید عادت کنی وگرنه آنقدرها هم بی‌نمک نیست و توصیه‌های بی‌مزه دیگر.
خلاصه که این روزها آن‌چه بیش‌تر آزارم می‌دهد، نه خود مرگ رویایم، بلکه کنار آمدن با این حقیقت است که تمام تلاشم را نکرده‌ام. بدون تلاش، مزد می‌خواستم که خب زهی خیال خام. 
حال پدری را دارم که فرزند بیمارش رو به موت است و دیگر کار از کار گذشته و پدر بالاخره این واقعیت را پذیرفته که فرزندش رفتنی است. بر بستر کودک محتضرش نشسته و بر خود لعنت می‌فرستد که چرا کوتاهی کرده و تا قبل آنکه انقدر دیر شود نرفته بهترین دکترها را بر بالین پسرش بیاورد. چرا نرفته داروهارا سر وقت بگیرد. چرا وقت بیش‌تری برای فرزندش نگذاشته. آن‌چه ماجرا را بدتر می‌کند اینست که همه این کارها را می‌توانسته بکند، اما سرخوشی و امید بیخودی به این که کارها خودش درست خواهد شد، نکرده و شده است آن که شده. اگر نمی‌توانست یا اگر می‌توانست و می‌کرد و نمی‌شد همه چیز فرق می‌کرد. اما حالا با دانستن این حقیقت، آیا این پدر حق عزاداری بر جنازه فرزندی که به دستان خودش کشته را دارد؟ 
رویای من، رویای قشنگ من هم از دستم رفت بی آن که تمام توانم را برای نگه‌داشتنش به کار گرفته باشم. برای همین است که این روزها بیش‌تر از آن‌که غمگین باشم، کرختم. کرخت و بی‌حس با حفره‌ای در قلب که تا ابد خواهد ماند.
دلم می‌خواهد به خودم بقبولانم که این اجبار من بود و نه انتخابم ولی سودی ندارد. خودم می‌دانم که این مرگ نتیجه مستقیم تصمیمات من است و این همان دانستنی است که درد دارد.