۱۳۹۸ آبان ۱۹, یکشنبه

مرگ آن دورها ایستاده، مهربان و شفاف

برای خودم می‌نویسم. برای خود شاید خیلی سال بعدم. برای خودی که حالا چروک و پیر شده، موهایش سفید سفید و دندان‌ها بیشترشان عاریه‌ای. برای خودم که لابد تازه آب مروارید چشم چپم را عمل کرده‌ام و برای چشم راستم هفته دیگر وقت دکتر دارم. یادم باشد تا بیمارستان می‌روم، برای تست ورزش هم وقت بگیرم. یادم باشد بپرسم دکترشان خانم هست یا نه. برای خودم که هنوز هم مدام می‌خندم، برای بقیه انقدر خاطرات تکراری تعریف می‌کنم که کلافه‌ می‌شوند ولی خداراشکر آنقدر دوستم دارند که به رویم نیاورند. 
برای خودم که هیچ هنر پیرزنی‌ای بلد نیستم تا سرم را گرم کنم و لااقل یک چیزی ببافم، برای همین هر روز از صبح تا شب سریال می‌بینم و کتاب گوش می‌دهم، اگر خوابم نبرد البته.
همه این‌ها را البته برای خودی‌ام می‌نویسم که فراموشی نگرفته‌، خودی که هنوز وجود دارد.
سلام خودم،
خوبی؟ سرحالی؟ دماغت چاق است که انشالله؟
خودم هنوز هم دلت خوش هست؟ هنوز هم وقتی می‌خندی دندانهایت پیدا می‌شوند؟ هنوز هم با خودت حرف می‌زنی؟ هنوز گرمایی هستی؟ فکر می‌کنم البته دیگر توی آن سن و سال از آن‌هایی شده‌ای که وسط تابستان هم ژاکت بافتنی تنشان است
چه آهنگ‌هایی گوش می‌دهی؟ بالاخره رانندگی می‌کنی؟ هنوز عاشق هوای ابری هستی؟ هنوز باران برایت عاشقی است یا تبدیل شده به درد آرتروز؟
هی من هشتاد ساله، هنوز تنهایی؟ هنوز هم خوشحالی که تنهایی؟ از دست من که عصبانی نیستی؟ من عاشقم، خدا کند که تو هم باشی. من راضی‌ام خدا کند تو هم باشی. من هنوز شوق پرواز دارم، خدا کند تو پریده باشی. من هنوز زمین گیرم، خدا کند تو دنیا را دیده باشی. من عاشق نبوده‌ام، خدا کند تو بوده باشی.
من هنوز فریاد نزده‌ام، خدا کند تو بارها فریاد زده باشی. شفق قطبی را بالاخره دیدی؟ پرنس ادوارد را چطور؟ در کوچه‌های آبی مراکش قدم زده ای؟ با یک کوله پشتی زرشکی، سنگفرش‌های پراگ را متر کرده‌ای؟ خانه‌ی دراکولا را پیدا کردی؟ کوچه پس کوچه‌های بلگراد را گرفتی بروی تا برسی به دریا؟ خانه‌های رنگارنگ کوبا را دیدی؟ میدان سرخ واقعا همان‌قدر بزرگ است که توی عکس ها میبینی؟ متروهای مسکو همان قدر بزرگ و باشکوهند؟ بیت‌المقدس برگشته با صاحبانش؟ می‌شود که بروی و دیوارهای سفیدش را لمس کنی؟ با کانورس‌های سفید روی سنگفرش های بروژ کیلومترها راه رفته‌ای؟ بالاخره سامرا را دیدی؟ مکه آزاد شده است؟ رفته‌ای دوباره آرامش بگیری؟ بالاخره با مجسمه عیسی عکس گرفتی؟ از روی پل پریدی؟ مسجد هامبورگ را دیدی بالاخره؟ سوار  سورتمه‌های لاپلند  شدی؟ خانه بابانوئل را چی، پیدا کردی؟ 

هنوز روی دندان‌هایت حساس هستی؟‌اصلا دندانی مانده برایت؟
هنوز هم برای هرچیزی فلسفه می‌بافی؟ هنوز از خودراضی و مغروری؟ 
پای‌مرغ هنوز هم دوست نداری؟ حواست بوده که صورتت را کرم می‌زنی، گردنت را هم بزنی؟ این کرم دور چشم‌ها که می‌زنم اثر کرده یا گول تبلیغات را خورده‌ام و الان پر از چین و چروکی؟ هنوز ناخن انگشت اشاره‌ات یه کم که بلند می‌شود قر و فرش می‌گیرد؟ این ورزش‌هایی که به زور هر روز خودم را مجبور می‌کنم انجام بدهم فایده داشته؟ آرتروز زمین‌گیرت نکرده هنوز؟ هشتاد ساله سرحالی با لب پرخنده یا از تک و تا افتاده‌ای مایی؟
از اسب سواری هنوز هم می‌ترسی؟ از دست زدن به موجودات زنده؟ از حس کردن نبض‌شان زیر انگشت‌هایت؟
هنوز زندگی را دوست نداری؟ حوصله‌ات هنوز هم سر می‌رود؟ هنوز رویا می‌بافی؟ هنوز برای تفریح می‌نشینی یک گوشه و فکر کنی؟ آسمان و ریسمان می‌بافی به هم؟ 
این روزها شاملو گوش می‌کنی؟ چه خواننده‌هایی این سال‌ها آمده‌اند و رفته‌اند؟ سینما بدتر شده یا دوباره به پای دهه نود رسیده است؟ کتابت را نوشتی بالاخره؟ اسمش را چه گذاشتی؟ همان «من نبودم» که توافق کردیم؟ 
از دوستان قدیمی چه‌خبر؟ پژاگنی‌ها را هنوز داری یا هر کسی رفته پی زندگی خودش؟ 
آدم فضایی‌ها هنوز نیامده‌اند. واقعا الان ماشین‌ها پرواز می‌کنند؟ درخت‌ها هستند هنوز؟ زامبی‌ها که هنوز حمله نکرده‌اند؟
راستی بالاخره مادر شدی؟ بچه‌هایی را آوردی پیش خودت بزرگشان کنی؟ بالاخره توانستی پناهگاهی باشی برای کسی؟
 بالاخره اسمی شدی که بمانی در تاریخ؟
مایی، بالاخره توانستی از مرگ سبقت بگیری؟
مایی روسفیدم کردی؟
مایی...

۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه

بودن غم‌انگیز است

خیلی غم انگیز است که هر روز از خودت بپرسی یعنی واقعا کاری از دست من برنمی‌آمد؟ یعنی مقابل ظلم هایی که شنیدم و دیدم هیچ کاری جز ناظری بی دست و پا بودن برایم ممکن نبود؟

محکوم به آزادی

پرنده به حکم داشتن بال محکوم به پرواز است. پریدن یا نپریدن برای پرنده انتخاب نیست، سرنوشت است.

برادرم، از دست من چه کاری بر‌می‌آید؟

دلم می‌خواست دعوتش می‌کردم به یک فنجان قهوه یا یک استکان چای. در آستانه ۳۲ سالگی‌اش.
دلم می‌خواست روبرویش می‌نشستم، زل می‌زدم توی چشم‌های عاشقش و می‌پرسیدم برادرم، از دست من چه‌کاری برای تو ساخته است؟ برای آن دل شکسته‌ی منتظرت؟ چکار می‌توانم بکنم برای تویی که مجبور بوده‌ای این همه سال با تمام زندگی تنهای تنها روبرو شوی.
برادرم، از من، از این خواهر به‌درد نخورت چه‌کاری بر می‌آید. چه‌طور می‌توانم باری از دوشت بردارم؟ چه‌طور می‌توانم بارت را سبک کنم؟
کاش گریه می‌کردی. کاش رابطه خواهر برادری‌مان از آن رابطه‌ها بود که بلند می‌شدم و از این طرف میز لعنتی پر از تعارف و رودربایستی می‍امدم سمتت و سرت را محکم در آغوش می‌گرفتم و با گریه‌ات، برای گریه ات گریه می‌کردم.
برادرم، برادر تنهای من در آستانه‌ی عشقی طولانیِ شاید در انتهای ناچار یک راه دراز و سخت، کاش می‌توانستم برایت آن خواهری باشم که دلم می‌خواست باشم.
کاش انقدر به‌دردنخور نبودم.
برادرم، از دست من چه کاری بر‌می‌آید؟
لعنت به من و به تمام حرف‌هایی که باید به تو بزنم اما دارم اینجا، نصف شب، از پشت پرده‌ای از اشک‌های بی‌صدا برایت می‌نویسم از دست من چه کاری برمی آید برادر تنهای من.
برادرم، نمی‌دانی چه‌قدر شرمنده ام که چنین خواهری داری. امیدوارم هیچ وقت نبخشیم. خواهری چنین به درد نخور حتی لیاقت بخشیده شدن را هم ندارد. اجازه بخشش خواستن را هم.
برادرم، کاش کاری از دستم بر‌می‌آمد. 
کاری از دستم برنمی آید؟