۱۳۹۶ شهریور ۵, یکشنبه

خون دل

نمی دونم چرا خدا انقد با مادرم بی رحمه. حتی یکی از دعاهاش رو هم برآورده نکرده. خیر و رحمت زیادی بهش داده ولی هیچ کدوم از دعاهاش برآورده نمی شه. دلم می خواست بهم می گفت چرا خیرش رو توی برآورده شدن لااقل چندتا از دعاهاش نمی گذاره که این طور خون به جگرش و اشک به چشم هاش نباشه. گناه داره به خدا. دلداری های من هم فایده ای نداره. جهان بینی و سبک زندگی من با مادر جان فرق داره. حرف های من برای آروم کردن دل خودم کارسازه، برای مامان فایده که نداره هیچ نمک می شه روی زخم هاش.
اصلا نمی دونم چکار کنم. این بار نمی رم با حرف هام دلداریش بدم. دعواش هم نمی کنم و چرا توی خواسته های دلش نمیارم. می گذارم دل سیر گریه اش رو بکنه.
ولی دلگیرم از دست صاحب همین لحظه های دم غروب که دلش برای مامان دل کوچیک من نمی سوزه و یه کم خوشی نمی پاشه توی زندگیش تا آرامش بشینه توی قلبش.
کاش می شد امتحان های سخت رو این دفعه بی خیال می شد و یه امتحان آسون می گرفت از مامان یا اصلا امتحان نگرفته قبولش می کرد.  یه بار که صدبار نمی شه، می شه؟
به قدر همه ی حکمت هایی که نمی دانیم شکر .

۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

استخوان هایی که می شکنند...

سیستم بیمار از نیروهای تازه نفس و آرمانگرا تغذیه می کند.جوانان تازه نفس امیدوار به دنیایی بهتر را که در سر رویای بهبود می بینند با وعده و وعید می بلعد و در میان چرخ دنده های بروکراسی و خستگی نیروهای از نفس افتاده ی سابقا آرمانگرا و گرداب های بی برنامگی و بی انگیزگی استخوان های امید و آرزو و انگیزه اش را خرد می کند و سرمست از نیرویی بدشکل و بی انگیزه و از ریخت افتاده ای که در خندق بلای خود فرو برده قهقه ی مستی سر می دهد و آرام و پیوسته به مدد بدنه ی متشکل از تمام آدم های خسته ی بی انگیزه اش که خودشان از تمام آن آرزوها دست کشیده اند و صدای شکستن استخوان های رویای دنیای بهترشان در گوششان پیچیده و خود به برده ای برای سیستم بیمار تشنه ی جوانان تازه نفس و آرمانگرا تبدیل شده اند، به جلو می راند و رد لزج و متعفنی از خود بر جا می گذارد.
پ.ن.: استخوان هایم را بیمارستان دارد می شکند و من مقاومت می کنم. تسلیم که جزو گزینه های روی میز نیست، می ماند فرار اگر درد شکستن از حد تحمل فراتر بود.

احترام به حقوق هیچ کس

دلم می خواست مقنعه ای رنگی می خریدم و آن روسری سیاه تهوع آور را از سر دخترک چسب زخم فروش بر میداشتم و مقنعه ی رنگی را سرش می کردم. این همه سیاهی حق هیچ کس نیست.
ولی خب ...

سبکباری سبکبالی است

امروز، حدودای ساعت سه بود فکر کنم، همون جور که داشتم سعی می کردم لابه لای درختهای وسط بلوار کشاورز سایه شکار کنم و همین جور که توی گوشم fight song می خوند و با ریتمش قدم برمی داشتم تا به مترو برسم یه چیزی به ذهنم رسید. یه چیزی که باعث شد پرونده ای رو ببندم و باری از دوشم برداشته شد.

۱۳۹۶ مرداد ۲۷, جمعه

هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه

دلم برای این خانه تنگ خواهد شد.
برای صبح ها چشم به روی برگ درخت ها و آن تک درخت لخت و پرنده ای که همیشه روی تک شاخه بالایی می نشست.
برای تمام بلبل ها و گنجشک ها و ... که صبح ها سروصدای بزم صبحگاهیشون خواب رو حراممون می کرد.
برای خنکی اتاق که دهن کجی می کرد به گرمای خرماپزون بیرون.
برای باریکه ی سرسبزی که سر خیابون تا سر کوچه رو قشنگ می کرد.
برای تمام خاطره ها و روزها و شب هایی که در آغوش گرمش زندگی کردم
برای شمعدونی های پشت پنجره
برای سم که زنگ بزنه و بگه سر راهم میام چند تا فیلم ازت می گیرم
برای کوچه پس کوچه های محله که دلتنگی هام رو باهاشون قسمت کردم.
برای عشق هایی که دیدم و گریه هایی که کردم و خنده هایی که شریک شدم و دوستی هایی که به دست آوردم و زندگی ای که از سر  گذروندم.
بعد از خونه ی کودکی هام، این اولین خونه ای بود که حس خونه برام داشت و حالا این خونه رو هم ترک می کنم و میزنم بیرون تا ببینم باز روزگار چه خواب هایی برام دیده.

پ.ن.
دارم این هارو می نویسم و یه اکاردئون نواز کوچه گرد اومده توی کوچه و داره غم انگیزترین آهنگ عالم رو می زنه.
کم خودم دراماتیک کردم اوضاع رو، این موسیقی متن هم شده چاشنی اوضاع.
پاشم چراغ هارو خاموش کنم و زار رار گریه کنم برای دلتنگی این روزهام.

۱۳۹۶ مرداد ۱۸, چهارشنبه

I stood tall


"My Way"

And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain
I've lived a life that's full
I traveled each and every highway
And more, much more than this, I did it my way

Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do and saw it through without exemption
I planned each charted course, each careful step along the byway
And more, much more than this, I did it my way

Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all and I stood tall and did it my way

I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing
And now, as tears subside, I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say, not in a shy way
Oh, no, oh, no, not me, I did it my way

For what is a man, what has he got?
If not himself, then he has naught
To say the things he truly feels and not the words of one who kneels
The record shows I took the blows and did it my way

با صدای فرانک سیناترا از اینجا گوش بدیم.

۱۳۹۶ مرداد ۱۶, دوشنبه

بین خودمون بمونه

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، حتی منم گاهی می ترسم.