۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

تکنولوژی

یه عمر تمرین کردم و جلو آینه به ماهیچه های بیچاره ی صورتم فشار آوردم بلکه بتونم یه ذره این ابررو بندازم بالا! و بعدش تا یکی یه چی گفت به جای این که مثل خنگا جفت ابروهام بپرن بالا  , یه نگاه یه ورکی بکنم به طرف و یه ابرومو همچین  بندازم بالا یعنی که بیشین بابا جوجه!!!
اما نشد که نشد تا اینکه
امروز بالاخره وسط چت کردن با "نیلو" , همچین با این آیکون "Raised eyebrow" حالشو گرفتم که نگو. آخ انقدر چسبید که نگو!!
اونوقت هی شما بگید پیشرفت بده. تکنولوژی و مدرنیته فلان و بیسار و سنت و گذشته و اینا واویلتا!!

سرنوشت

این هم سرنوشت محتوم ماست! هر جا که می رویم آخرش از طبقه ی سوم!  سر در می آوریم. دفعات پیش که خوش یمن بود و استعفا دادیم. تا این دفعه چه پیش آید.


نکته ی اخلاقی: هر بالارفتنی لزوما خوب نیست :)

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

پروژه های ناتمام

پلان A که در حد خواب و خیال موند
پلان B هم که ناتمام رها شد.
خدا پلان C رو بخیر بگذرونه!

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

قاراشمیات یک معتاد!!

این که حرف نمی زنم , نمی نویسم به خاطر این نیست که همه چی بر وفق مرادمه و هیچ چیز کم نیست.
اصلا وقتی یه آدمی مثل مثلا "نیلو" زیاد حرف می زنه آدم باید نگرانش بشه چون کلا به زور چند کلمه حرف می زنه. اما آدمی مثل من وقتی تریپ روشنفکری می گیره و تک جمله های قصار می گه و می ره تو خط مینیمالیم حاد , یعنی نه تنها اوضاع خوب نیست بلکه خیلی هم قاراشمیشه.
خلاصه این طوریاست که این روزا , آسه میام و میرم و فکر می کنم که یه آدم چند بار می تونه یه راه غلط رو هی انتخاب کنه .
مشکل این جاست که تو وقتی ندونی راهت کدومه و کجا می خوای بری دم به دقیقه می زنی توی بیراهه و سر از ناکجاآباد هایی در میاری که هیچ بنی بشری  قبل تو پاش به اونجا نرسیده.
بعد چهرسال خوندن رشته ای که دوست نداری و سه سال شغلی که ازش متنفری , باز پا میشی این همه راه می کوبی میای این جا و کاری رو قبول می کنی که اصلا اون چیزی نیست که باید باشه و دقیقا همون چیزیه که سه سال تموم زور زدی تا از شرش راحت شی. یعنی اصلا راستشو بخواین زندگی کردن به شیوه ای که دوست نداری خیلی اعتیاد آوره. آدم کم کم معتاد میشه به اهمیت ندادن به چیزایی که می خواد. البته درباره ی من یه جورایی فرق می کنه. چون من نمی دونم چی می خوام و فقط می دونم چی نمی خوام , در نتیجه من به اهمیت ندادن به چیزایی که نمی خوام معتاد شدم!

خلاصه ی همه ی این حرف ها می شه این که :
روزگارم خیلی هم بد است
و تازه اهل کاشان هم نیستم!

اینم زندگیه ماست

آقا رفتم واسه مادر گرام کیک خریدم تا مثلا هم تولدش هم روز مادرو جشن بگیریم. بعد کیکه یه لایه ی طوسی بدرنگ ,رنگ لجن جوب لاش بود که مزه اش معلوم نبود چه مزخرفیه!!
بعد تازه مادرجان هم برداشته چای آویشن کوهی دم کرده که خدا می دونه مزه ی علف تاریخ مصرف گذشته میده!!
بعد ما موندیم کیک بخوریم مزه ی چاییه بره , یا چایی بخوریم مزه ی کیک بره.
خلاصه اینم زندگیه ماست!!!

روشنگری

از اونجا که می دونم بعضی از دوستان هنوز خوب متوجه عمق ماجرا و جدیت موضوع نشده اند یک باردیگه هم می گم ! :


" بنده استعداد بالایی در خرشدن دارم ."




پ.ن.: عکس هیچم تزیینی نیست.

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

خانه سبز

یعنی می خوای بدونی من چه قدره ساده ام هنوز و خنگ ؟
همین قََََدر بگم که من هنوز باور دارم که هنوز هم میشه مثل فرید و لیلی توی خانه سبز زندگی کرد!




پ.ن. :
احتمالا خنگایی مثل من منقرض شدن که اینه وضع ما!!!

هی سوختن و سوختن

من که اصلا نمی فهمم این " ترویج خشونت" و این مزخرفات یعنی چی؟
اصلا آدمی که ورداشته در کمال خونسردی رفته اسید گیر آورده و ریخته رو دختر مردم و بعد هم در کمال پررویی بر می گرده می گه خب می خواستمش اصلا غلط می کنه که ادعای آدمیت داشته باشه که بعد قصاصش ترویج خشونت باشه.
اصلا یه لحظه هم نمی تونم خودمو جای "آمنه" بذارم. فکرش رو بکن داری زندگتو می کنی , بعد یه آدم نفهم مزخرف بیاد گیر بده که خیر سرم عاشقتم و از این حرفا . بعد تو برگردی بهش بگی برو پی کارت بابا.
اونوقت اونم برداره خیلی محترمانه اسید رو خالی کنه رو سروصورتت و
بعدش
تو باشی که هی بسوزی و بسوزی و نه سال لعنتی مزخرف بسوزی و هیچی نبینی و مادرت هی تو رو ببینه و ضجه بزنه و تو هی بسوزی و
پدرت هی آه بکشه و
تو هی بسوزی و ...
اونوقت بعد نه سال که حق طبیعیت رو بخوای و بگی آقا چشمم رو گرفته , دندش نرم , چشمش هم کور , من هم چشمشو می خوام. اونوقت یه مشت لوس ننر بیان بگن که واویلتا و حقوق بشر و زر زر زر....!
اصلا من نمی فهمم اینا چی می گن. می فهمم که "آمنه" بخواد حقشو بگیره . اما این حرفای این جماعت رو نمی فهمم. اصلا اینا چی می گن. این حقیه که خدا به آمنه داده , این ملت چی می گن؟
اصلا به نظر من قصاص خیلی هم جلوی خشونت رو می گیره. اصلا اگه حتی یک نفر رو هم از ترس قصاص , از اسیدپاشی منصرف کنه یعنی باید این کار رو کرد.
این کار یعنی جلوگیری از سوختن و سوختن و سوختن لااقل یک نفر. و به نظر من که می ارزه.
فقط کافیه یه ثانیه اون لحظه و سوختن و سیاهی و نابودی همه چیزت رو یکجا تصور کنی.
یعنی چند روزه دارم خدارو شکر می کنم تمام اون کسایی که بهشون گفتیم نه , آدم حسابی بودن و انقدر شعور داشتن که به تصمیممون احترام بذارن و بر ندارن رو صورت و کل زندگیمون اسید بپاشن.
می دونی چی بیشتر از همه آدم رو می سوزونه حتی بیش تر از اسید؟ این که نه سال تموم باید مدام از خودت بپرسی : " آخه به چه جرمی؟"

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

یه روز فالوده ای نه چندان گرم

فالوده خورون امسال هم افتتاح شد. منتها این بار به جای متر کردن کوچه پس کوچه های میرداماد , ولیعصر رو از پارک ملت تا پل میرداماد متر کردیم!


ایستک ها بی مزه تر شدن یا اشکال از گیرنده است؟




و ایستکی که لب جدول خرد خاکشیر شد!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

حسود هرگز نیاسود

راستشو بخواهید به حاج آقا حسودیم می شه . حاج آقا همسایه ی طبقه ی آخر ساختمون ماست. با حاج خانومش و آخرین دخترش که هنوز ازدواج نکرده و خونه است زندگی می کنه .
 البته چون حاج خانوم داره و یه دختر نیست که بهش حسودیم می شه.
عصرها که خسته و  له زیر آفتاب مزخرف این روزها خودمو کشون کشون می رسونم خونه , جلو در که می رسم , حاج آقا رو می بینم که پیپشو گذاشته  گوشه ی لبش , شلنگ آب رو گرفته دستش و زیر سایه ی درخت توت گندهه وایستاده و داره گلارو آب می ده.
اونجاست که آی بهش حسودیم می شه. آی حسودیم می شه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

نمایشگاه و این ها

پارسال همین روزها بود , گیرم کمی زودتر که نمایشگاه نفت و گاز بود و ما غرفه ای داشتیم و بچه ها بودند و "شلی" بود و مانتوهای صورتی فرم!

امسال این روزهاست و نمایشگاه "Iran Health" و دارو و تجهیزات پزشکی و ما که این بار این سمت غرفه ها بازدید کننده ایم و یونیفرم نداریم و تازه "شلی" هم نیست .

پارسال همین روزها گیرم کمی زودتر اصلا فکرش را نمی کردم که سال دیگر توی نمایشگاهی به جز نمایشگاه کتاب و مطبوعات اینا شرکت کنم چه برسد به " تجهیزات پزشکی"!!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

عکس خانوادگی 1

مادر روی کاناپه نشسته و " کد داوینچی" می خونه.
پدر توی حیاط خلوت با اسپری طلایی افتاده به جان گل خشک هایی که چند روز پیش مادرجان چیده و رنگشان می کند.
برادر جغله وسط هال ولو شده و مثلا خودش مشق می نویسد البته در حالی که " خانه ی هیولا" را  گذاشته توی دستگاه و تماشا می کند.
خواهر مثل همیشه از چند ساعتی که خانه است استفاده می کند و نشسته پای تلفن.
من هم که نشسته ام این جا پای شبکه و این خزعبلات را می نویسم.

نقش خودم توی این عکس خانوادگی را دوست ندارم. خیلی مرده است. هر کسی کاری می کند اما من نشسته ام این جا و دور از فضای انسانی , برای خودم می چرخم.
دلم می خواست توی پس زمینه ی عکس , پشت کانتر آشپزخانه ایستاده بودم و مثلا فلفل دلمه ای زرد خرد می کنم تا مثلا ماکارونی درست کنم.





پ.ن.:
از این عکس ها از این به بعد زیاد می گیرم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

فعلا هیچی

یه هفته که موسم (Mouse )  خراب بود. حالا هم که فیلترشکنم بازی در آورده. واسه همین هروقت که حس حرف زدن بود,اینجا بسته بود.حالا هم که باز شده من دیگه حرفم نمیاد.
زندگیه داریم!!
در نتیجه فعلا هیچی تا بعد ایشالا!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

خواستن یا نخواستن

دِ

مرا به او بخواهانید
شخصا مرا نمی‌خواهد


 

کتاب با سیب زمینی اضافه

از بس به هر کی گفتم بیا بریم نمایشگاه , کلی اه اه و پیف پیف کرد , به گمانم آخرش امسال خودم تنهایی برم سنگین تره. هر چند سم عزیز مثل هرسال پایه است اما وقت من خیلی ناجوره و هیچ رقمه باهاش جور نمی شه. کتاب های زیادی هم نمی خوام.
یه لیست چندتا دونه ای درست کردم که قصد دارم سرم رو بندازم پایین , نفس عمیق بکشم و بعد با سرعت جت برم تو انتشارات هایی که کتاب می خوام ,  و زود تا نفسم تموم نشده خودمو پرت کنم بیرون.

1- هیچ کس مثل تو مال این جا نیست . نوشته ی میراندا جولای
نشر چشمه
2- سلاخ خانه ی شماره بیست و پنج  نوشته ی کورت ونه گات  ترجمه علی اصغر بهرامی
3- خداحافظ گری کوپر نوشته ی رومن گاری ترجمه سروش حبیبی 
 انتشارات نیلوفر
4- ما چگونه ما شدیم نوشته ی صادق زیباکلام نشر روزنه
و چندتایی از کتاب های رضا امیرخانی

فعلا همین.
قبول دارم که نمایشگاه هر سال چرت تر می شه . اما کی نمایشگاه خوب بوده که حالا باشه.
و من هم مثل همه قبول دارم که نمایشگاه قبلی خیلی فضای باحال تری داشت. به خصوص که راهش دورتر بود و یه روز کامل وقت می گرفت و البته که دلم بیش تر از همه چیز برای اون سیب زمینی سرخ کرده های نمایشگاه تنگ شده. اصلا سیب زمینی های اونجا یه چیز دیگه بود .