۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

حسودی

گاهی اوقات به خانم آ. حسودیم می شه به خاطر حرف هایی که می تونه به آقای الف بزنه و اصلا به این فکر نکنه که بهش بگن مزخرف , ضایع, بی حیا, بی ادب, جلف , بدبخت, مایه آبروریزی ,  گدای بی ادب , ....  و تموم اون چیزهایی که من هربار حرف هاشو می شنوم توی دلم بهش می گم!

همین قدر

من نمی دونم فقط همین قدر می دونم که دنیای با خدا خیلی بهتر از دنیاییه که هیچ خدایی نداره.



و می دونم که وقتی کسی هست که کارای سخت ازت می خواد چون انقدر بهت اطمینان داره که می دونه می تونی , خیلی حس خوبی داره . حتی وقتی اون کاری که ازت می خواد واقعا سخت به نظر بیاد , همین باوری که بهت داره , اعتماد به نفست رو می بره بالا.


من فقط همینا رو می دونم

همین قدر

من نمی دونم فقط همین قدر می دونم که دنیای با خدا خیلی بهتر از دنیاییه که هیچ خدایی نداره.



و می دونم که وقتی کسی هست که کارای سخت ازت می خواد چون انقدر بهت اطمینان داره که می دونه می تونی , خیلی حس خوبی داره . حتی وقتی اون کاری که ازت می خواد واقعا سخت به نظر بیاد , همین باوری که بهت داره , اعتماد به نفست رو می بره بالا.


من فقط همینا رو می دونم

همت مضاعف

اگر نصف پشتکاری که راننده های تاکسی در روشن کردن بخاریشون در زمستون دارن , در روشن کردن کولر ماشینشون در تابستون نشون می دادن, دنیا بهشت می شد به جان خودش.

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

مدد

اومدن به این وبلاگ بی نوا هی داره سخت تر و سخت تر می شه. اونقدر سخت شده که تا بیام اینجا دیگه حرف زدنم رفته!! آقا کسی می تونه بگه کجا می شه رفت که فیلتر نباشه و البته "بلاگفا" هم نباشه. بابا مددی. مردیم از این فیلترشکن...

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

آخر پاییز

دیشب جوجه ها را شمردم. همه شان بودند جز یکی!

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

سیاهچاله

سیاهچاله ها بس که احساس خالی بودن می کنن , هر چی که هست می کشن توی خودشون.
سیاهچاله نباشی هیچ وقت...

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

چرندیات یک سفسطه پرست

بعضی آدم ها را باید گذاشت کنار. یعنی بعضی آدم ها را دل قبول می کند و عقل کوتاه نمی آید , بعضی ها را هم عقل دو دستی می چسبد و دل به هیچ صراطی مستقیم نمی شود. این آدم ها را باید بی خیال شد . فایده هم ندارد. یعنی آخر آخرش یا عقل بیچاره ات می کند یا دل ذله ات می کند.
این آدم ها را که بی خیال شوی , تقریبا کسی نمی ماند. یعنی نه این که نماند , کسی می ماند که تو برایش یکی از دو دسته ی بالایی و طرف کلا تو را بی خیال شده که نکند یک وقت آخر آخرش یا عقل بیچاره اش نکند یا دل ذله اش .
این می شود که خلاصه ته تهش تو می مانی و حوضت .
البته ناامید نشو. اوضاع آن قدرها هم بد نیست. بعضی ها هستند که خودشان با خودشان جزو دو دسته ی اول قرار می گیرند و مجبور می شوند خودشان را هم کلّا بی خیال شوند. پس هر بار که کم آوردی به دسته ی آخر فکر کن و خدا را شکر کن که لااقل خودت را داری!!!

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

دلتنگی یه کوچه پشتی

می دونی بیش تر از همه دلم برای چی تنگ می شه. برای این که عصرا وقتی دارم میام خونه , سر پیچ خیابون, جایی که آخرین آنتن رو می ده , زنگ بزنم بهت و بگم هستی من بیام اون فیلم جدیده رو ازت بگیرم؟ تو هم بگی آره بیا , فقط زنگ بالا رو بزن. بعد من بگم باشه می بینمت پس. بعد بیام و از سر کوچمون رد شم و کوچه ی بعدی , خونه اول,زنگ دوم رو بزنم و تو بدون این که بپرسی کیه؟ درو باز کنی و بعد کله تو از تو راه پله بیاری بیرونو و بگی بیا بالا و بعد من بگم نه زود می خوام برم و تو هی اصرار کنی و من انکارو و آخرش تو بیای پایین و بعدش نیم ساعتی سرپا وایسیم و حرف بزنیم و من کل روزمو برات بگم و تو کل روزتو برام بگی و بعد من که دیگه چشمام از خستگی باز نمی شن و تو که داری از سرما می لرزی از رو بریمو و بعدش خدافظی کنیمو و تو بیای تا دم درو و از لای در دست تکون بدیو و من برم و یادم بره که فیلمو ازت بگیرم!!!
"سم" دلم واسه جای خالیت تو کوچه پشتی تنگ می شه دختر. مواظب خودت باش اون دور دورا . اون ور پل منتظرم باش. خیلی دور نرو که بعد پل پیدات نکنم. قول؟

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

گرگرو

دو روزه هر کی یک کلمه حرف می زنه , می زنم زیر گریه . نمی دونم چه مرگم شده. هر چی فکر می کنم هیچی به ذهنم نمی رسه. فقط می دونم که تو راه رفتن به سر کار مدام دارم گریه می کنم. موقع برگشتن گریه می کنم. رییس جان می گه سلام , گریه می کنم . می گه خداحافظ , گریه می کنم.  بچه ها می گن سلام , گریه می کنم. می گن خداحافظ , گریه می کنم. 
نه این که جلو ملت گریه کنما , نه. من متخصص گریه ی بی صدام. تا صورتمو نگاه نکنی , نمی فهمی دارم گریه می کنم. اینه که پشتمو می کنم به بچه ها ,  سرمو می کنم تو زونکنا و اشک که می ریزم. 
هنوز نفهمیدم چمه , بالاخره اما می فهمم. فکرکنم فشار کار زیاد شده و تحمل من کم شده. 
فعلا که گریه هام جواب داده و قراره برام نیروی کمکی بگیرن. ببینم چی می شه... 

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

مطهری و ناپلئون

از هر طرف که میریم باز می رسیم به همون جمله ی شهید مطهری که گفته بود : "وای به حال مملکتی که انجام وظیفه توش امتیاز محسوب بشه"




پ.ن.: البته بگما این جمله رو من n سال پیش از یه جایی که اصلا یادم نیست شنیدم و اصلا مطمئن نیستم اگر واقعا شهید مطهری همچین چیزی گفته باشه. هر چند به قول ناپلئون بعضی جمله ها آدم رو از دونستن اسم گوینده شون بی نیاز می کنن...
ضمنا اینم بگم که بازم مطمئن نیستم اگر این جمله دومی رو هم ناپلئون گفته باشه!!

توضیح واضحات : تصویر:Call of Duty 

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

fingerprint

our finger prints don't fade from the lives we've touched



Source: Taylor, Remember me

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

آخرین حرف؟

این آخرین حرفته؟

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

خنده!

هر کاری می کنم خنده ام بند نمی آد. الان هم از جلسه اومدم بیرون بلکم خنده ام تموم بشه. دکتر گفت بیام یه دل سیر بخندم بعد برگردم تو جلسه!!!
به گمانم دچار حمله شدم!!!!!
دیگه برگردم. ضایع است :)

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

مهربانی زیر برف

وقتی برف می بارد ,آدم ها مهربان تر می شوند. این را یک بار جایی خواندم. و دیدم چه راست می گوید...





پ.ن.: عکس: پارک رز , ساعت ۶وربع صبح , در مسیر هر روزه ی کار

رفتن یا نرفتن و .... رفتن

- شما وقتی سه تا بلیت دارید که اگر خودتان بروید , دو تایش می سوزد و اگر نروید هر سه تایش را می توانید بفروشید , به کنسرت نمی روید.
- شما وقتی خیلی هم عاشق شهرام ناظری نیستید و فقط کمی عاشق حسین علیزاده می باشید,کنسرت نمی روید.
شما وقتی کتانی پایتان است و یک ژاکت و عینهو چی برف می بارد کنسرت نمی روید
شما وقتی ماشین ندارید و هیچ ... را گیر نیاورده اید که شما را برساند , کنسرت نمی روید.
شما وقتی تا ۴و۴۵ کرج هستید و باید تا ۷ونیم نمایشگاه بین المللی باشید و تازه می خواهید یک سر هم بروید خانه تا لباس و کفشتان را عوض کنید , کنسرت نمی روید.
شما وقتی مستر م. که قبلا از شما جواب منفی شنیده و قرار است با دوست گرامش از نوع مونثش هم تشریف بیاورند , کنسرت نمی روید.
شما وقتی هنوز بلیتتان را نگرفته اید و قرار است توی سالن تازه بلیت را دریافت کنید آن هم اگر خدا بخواهد , کنسرت نمی روید.
شما وقتی شام نخورده اید و دارید از گرسنگی می میرید و توی ترافیک گیر کرده اید و مدام به خودتان می گویید عمرا نمی رسید  و هر چند ثانیه که به بقیه زنگ می زنید می بینید آن ها هم عمرا نمی رسند ,کنسرت نمی روید.
شما وقتی کنسرت یک ساعت و نیم با تاخیر شروع می شود و شما می دانید که عمرا تا ۱۲ تمام نمی شود و شما ماشین ندارید وهیچ ... را گیر نیاورده اید که شما را برساند و عمرا هم با مستر م. نمی روید , کنسرت نمی روید.

شما وقتی با هزار زحمت بعد از چندبار نشدن , بلیت کنسرت ناظری و علیزاده را گیر می آورید به کنسرت می روید.
شما وقتی می دانید این اتفاق یک بار در زندگیتان می افتد , به کنسرت می روید.
شما وقتی اصرار مستر ه. را می بینید و قول ایشان را که دوتا بلیت دیگر را می فروشند , کنسرت می روید.
شما وقتی دارید از فضولی می میرید تا میس ن. خانم مستر ه. را ملاقات کنید و البته میس گ. خانم مستر م.! را , حتما به کنسرت می روید.
شما وقتی .....
هیچ دلیل دیگری به ذهنم نمی رسد اما به هر حال شما به کنسرت می روید!





ما به کنسرت رفتیم,یخ زدیم,حرص خوردیم,قانقاریا گرفتیم, خانم مستر ه. را ملاقات کردیم و کلی خوشوقت شدیم , خانم مستر م. را دیدیم و در awkwardترین موقعیت ممکن قرار گرفتیم و اصلا خوشوقت نشدیم و مستر م. هم با ما سرسنگین شد , یک بلیت روی دستمان ماند , از شدت خستگی به زور کنسرت را گوش دادیم و از نوازنده ها کمال لذت را بردیم و از خواننده کمی تا قسمتی! , از اجرای آخر که به کردی بود واقعا خوش به حالمان شد و ساعت یک و ده دقیقه به خانه رسیدیم و مادر جان را کلی نگران دیدیم و خلاصه این که ما بالاخره کنسرت "شهرام ناظری و حسین علیزاده " را هم رفتیم که فرداروزی در بستر مرگ نگوییم این را می رفتیم و می مردیم بهتر بود یا نمی رفتیم و می مردیم؟!!!

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

در معیت مهمان لپ گلی

رییس لپ گلی مهمانمان از پاستور را به من سپرده که مثلا توی سرویس تنها نباشد و ما همراهیشان کنیم تا مقصد. من هم مهمان جان را تا دم در سرویس برده ام , بعد هم می گم : این سرویسه . می ره تا آزادی. من با سرویس نمیام خودم. از آشناییتون خوشبخت شدم . خداحافظ. !!
بعدشم خیلی محترمانه رفتم سوار ماشین شدم و با مستر و میس ق. تا خونه اومدم!!
یعنی موندم فردا چه جوری برم تو چشم لپ گلی نگاه کنم!!!

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

I HATE ME...

در حال حاضر فقط : I HATE ME.

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

اسکل و اسکل دونه

بعد یه هفته جیغ زدن سر رییس جان بیچاره ,بالاخره موفق شدم دیشب سر وقت یعنی همون ۴ونیم ازشرکت بزنم بیرون. مستر غ. بیچاره هم که از شانس بدش مسیر خونشون از کمی نزدیک به خانه ی ما می گذره محکوم به این میشه که منو برسونه تا مصلی که بتونم با سم برم نمایشگاه مطبوعات. مستر غ. همت رو می گیره و میاد سمت شرق و من هم با تمام دقت منتظرم تا تابلوی متروی مصلی رو ببینم وپیاده شم.نزدیک شریعتی که می شیم ,دوزاری کج و کوله من می افته که بابا مصلی که بر همت نیست ,بر رسالته!!!مستر غ. بیچاره هم که با دیدن اطمینان من در کل مسیر جرات اظهارنظر درباره ی این که آخه مصلی چه ربطی به همت داره رو پیدا نکرده , در کمال عذاب وجدان ,بنده رو ژروی پل شریعت-همت پیاده می کنه و می ره. و از اونجا که شریعتی یک طرفه است , من آی کیو که ژاکتم رو هم توی شرکت جا گذاشتم مجبور می شم تا منتظر اتوبوس شم. از اونطرف سم به مصلی رسیده و منتظر منه.قرار بر این میشه که سم زودتر بره توی نمایشگاه و بعضی غرفه ها رو بگرده که مثلا جلو بیفتیم تا من هم برسم. بعد از یک ربع سم. زنگ می زنه و می گه هر چی در می زنم کسی در مصلی رو باز نمی کنه !!! نامردا هنوز که هشت نشده!خودشون گفتن تا ده آبان نمایشگاه هست. همین جاست که بنده م یفهمم من و دوست عزیزم سم چه قدر تفاهم داریم!! جیغ می زنم و با خنده می گم آخه بابا امروز که یازدهمه!
خلاصه با خوندن  "اسکل و اسکلدونه          اسکل همین دو دونه" قرار می ذاریم که هم رو سیدخندان ببینیم و لااقل به خریدن گوشیمون برسیم!!
از اشتباهاتی که می کنیم اصلا تعجب نمی کنیم. تمام لذت گشتن های من با دوستانم در همین حواس پرتی ها و شوت بازی هاست. ما به هم که می افتیم , رسما تعطیل می شویم. اصلا اراذلگردی بدون این سوتی ها معنی ندارد. ( مگه نه سمان؟ ایستگاه BRT پارک ملت را یادت هست؟this is a bus!)
خلاصه هرچند که به نمایشگاه امروز نرسیدیم ولی در عوض بعد از مدت ها باز هم با دوست قدیمی زندگی کردیم. دل ما هم به همین چیزهای کوچک خوش می شو. دل قانعی داریم خدا را شکر :)

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

توهم های تک

حالا بماند که سر همین زدن نوشته ی " لطفا سیفون را بکشید" توی توالت شرکت چه قدر بحث کردیم که بابا زشته ,خوبیت نداره. خیر سرمون "های تک" هستیم مثلا! و اینا. آخرش هم از رو رفتیم و زدیم نوشته ی کذایی رو.
حالا دیروز رفتم می بینم یه بنده خدایی برداشته روی "ب" و "ک" کلمه ی بکشید , ضمه گذاشته و خلاصه که فوران نمک.
ما رو باش که توهم "های تک" زده بودیم. بابا اینجا از دبیرستان میس ف. هم ضایع تره. والّا!

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

؟

شما به شانس دوم اعتقاد دارید؟
اعتقاد دارید که گاهی (شاید هربار) باید به آدم ها شانس دوباره ای داد؟
اعتقاد دارید آدم باید بعضی وقت ها به خودش هم شانس دوباره ای بدهد؟
اعتقاد دارید که همیشه باید شانسی برای جبران داد , به خودمان , به دیگران؟

همه چیز...

گاهی فقط کسی را لازم داری که
زل بزند توی چشم هایت و بگوید:
" همه چیز درست خواهد شد"...

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

hate you all

Some stupid chick in the checkout line
Was paying for beer with nickels and dimes
And some old man who clipped coupons
Had argued whenever they wouldn't take one
All I wanted to was buy some cigarettes
But I couldn't take it anymore so I left

I hate everyone (4x)

All the people on the street, I hate you all
And the people that I meet, I hate you all
And the people that I know, I hate you all
And the people that I don't, I hate you all
Oh, I hate you all

Some fucking asshole just cut me off
And gave me the finger when I fucking honked
Then he proceeded to put on the brakes
He slammed on the brakes, but I made a mistake
When I climbed out of my van he was waiting
But he was six three and two hundred pounds of Satan

I hate everyone (4x)

All the people on the street, I hate you all
And the people that I meet, I hate you all
And the people that I know, I hate you all
And the people that I don't, I hate you all

Oh, I hate you all

I bet you think I'm kidding
But I promise you its true
I hate most everybody
But most of all I hate

Oh, I hate you

All the people on the street, I hate you all
And the people that I meet, I hate you all
And the people that I know, I hate you all
And the people that I don't, I hate you all
And the people in the east, I hate you all
And the people I hate least, I hate you all
And the people in the west, I hate you all
And the people I like best, I hate you all

Oh, I hate you all


پ.ن.:
دیشب که داشتم فصل دوم Grey's Anathomy رو می دیدم , این Sound Track توجهم رو جلب کرد.

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

حاشیه

خب وقتی صفحه ی آدم فیلتر باشه و وقتی سرکار فیلترشکن کار نکنه و خونه هم انقدر خسته باشی که نتونی بیای پای نت , همین میشه دیگه. کلی وقت می گذره و نمی شه بیای و یه چیزی این جا بنویسی.
بعد از رفتن نیلو و اخراج سعد و حلاج , حالا توی واحد ما ,من موندم و جناب دکتر رییس! کارها از سر و کولم بالا می ره ,افتتاحیه برای بار nام عقب افتاده و کل بار اون سه نفر هم افتاده گردن من! نمی رسم نفس بکشم. هر چی هم می گم بابا زودتر نیرو بگیرید ,کسی حواسش نیست. به رییس می گم انقدر به من فشار بیارید تا من هم برم خودم رو وارد حاشیه کنم تا مجبور شم برم و خلاص. رییس جان هم به جای همدردی و پیدا کردن یه راه حل برمی گرده و می گه , راه بهتری هم برای رفتن هست ,تو رو خدا دیگه حاشیه درست نکنید.
خلاصه این که تا این کارخونه افتتاح شه ,من یکی که مردم.

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

کلاب "اراذلگردان مقیم مرکز"

۵شنبه ای خیر سرمون قرار بود بعد کار با زوزو  سمان بریم "کوک" ناهار بخوریم بعد هم بریم سینما پردیس ملت و سعادت آباد یا یه حبه قند ببینیم , بعدش هم بستنی و یه روز خوب رو تموم کنیم. بماند که بعد اخراج ن. , روز از اولش مسخره شروع شد و کل کارهای اون هم افتاد گردن من , اما به هر حال وقتی مستر غ. تا خود ظفر منو رسوند گفتم نحضی های روز تموم شده و قراره بقیه اش خوش بگذره.
اما همین که رسیدیم به "کوک" دیدیم روی درش خیلی قشنگ نوشته " به علت خراب بودن گاز! تعطیل است"! این بود که اولین قسمت برنامه رفت روی هوا. ما موندیم و حضمان. خلاصه گفتیم ناهار رو بریم نزدیک پارک ملت تا لااقل به سینما برسیم. این بود که سر از یه پیتزریای جدید در آوردیم.اسمش اگر اشتباه نکنم "پینتو" بود یا حالا هر چی. ولی خوبیش این بود که صندلی هاشو بیرون چیده بود و ما تونستیم وسط کلی باد! پیتزامون رو بخوریم.
بعد هم 3:15 بدوبدو رفتیم سمت سینما اما طبق معمول که تو پارک ما یه جند دوری می گردیم تا از این ور پارک برسیم اون ور ,اشتباهی رفتیم سمت باغ وحش و خلاصه ساعت سه و نیم بود که کنار قفس بزها فهمیدیم دیگه دویدن فایده نداره و نمی رسیم. این هم از دومین قسمت برنامه که رفت روی هوا!
و چون دیگه واقعا آبروریزی بود اگر بدون دیدن فیلم می رفتیم خونه ,زنگ زدیم و دیدیم سینما آزادی ساعت ۴ونیم سعاد تآباد رو داره. خودمون رو تا 4وپنج دقیقه رسوندیم به آزادی و اونجا بود که فهمیدیم بلیت ها تا ۱۰ شب فروخته شده و کلا ول معطلیم ! و این طور شد که ما سه نفر سر از نمازخانه سینما در آوردیم . یک ساعتی توی نمازخانه ولو شدیم و آن جا بود که بنده فهمیدم "سمان" این ها بلیت کنسرت شهرام ناظری و حسین علیزاده رو دارن و تا خود جگرم سوخت!
برای جلوگیری از تکمیل ضایعات کل روزمون , رفتیم کافی شاپ سینما تا لااقل بستنی مان را خورده باشیم.
بعد از بستنی و خریدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" ,راه افتادیم سمت خانه. من هم مثلا خواستم زرنگی کنم و به جای مترو که باعث می شد مجبور شوم ۲بار هم سوار تاکسی شوم ,تصمیم گرفتیم با اتوبوس مستقیم تا خانه بروم. و این شد که یک ربع به نه ,بعد از کلی حرص خوردن و توی ترافیک ماندن ,رسیدم خانه در حالی که تقریبا هیچ کدام از برنامه هایمان انجام نشده بود اما به جایش کلی خندیده بودیم و خوش گذرانده بودیم با اعضای ثابت کلاب "اراذل گردان مقیم مرکز"!!!

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

ورود حاشیه ممنوع

سه روزه داریم هفت از کارخونه میایم بیرون. نه چون شنبه افتتاحیه است و کلی مهمون رسمی داریم و یه دنیا عقبیم و یه دنیا کار ریخته سرمون و قراره رییس جمهور روبان رو ببره.
به خاطر این هم نیست که دیروز صبح دکتر همه رو جمع کرد و خواهش کرد که هر کاری می تونیم بکنیم تا این چند روز هم بگذره و نتیجه یکسال جون کندنمون رو ببینیم.
به خاطر هیچ کدوم اینا نیست.
به خاطر اینه که دقیقا ساعت دو و نمی دونم چند دقیقه دیروز,یکشنبه 24 مهر90, واحد ما با خاک یکسان شد و اینجانب  به این خودشناسی رسیدم که اصلا طرف آدم شناسی و این کارا نرم.البته حق بدید آدم توی فاصله ی کانونیش که نمی تونی چیزی رو واضح ببینه.
خلاصه ماجرا تا جایی که عفت کلام اجازه میده اینه که یه مثلث عشقولانه داشتیم ما اینجا درست جلو چشممون که دوتا عنصر ذکور و قاعدتا یک عنصر انوث!! کمی تا قسمتی... بللللللله
بعد یکی از این آقایون شوت فهمیده که بله پای اون یکی هم درمیونه , وسط شرکت داد و هوار. بعد دختره با اون یکی زدن به چاک و خلاصه تهدید و این حرفا و بعدش ما هم که نه سر پیازیم نه سرش به عنوان دادستان لابد و دکتر هم به عنوان قاضی , یه چند ساعتی حرف آقا اولیه و دختره که برگشته بود که مثلا از حقش دفاع کنه رو گوش دادیم و مخمون ترکید و به این نتیجه رسیدیم آخرش که دختره احمق و دوتا پسرها پررو و مزخرف تشریف داشتن. این شد که فرداش  دوتا آقا اخراج و دختره هم ماندگار شد.
هرچند دختر ماجرا از امروز دیگر نمی آید و آن هم برای حفظ جانش که مبادا داستان به اسیدپاشی و چاقو ماقو بکشه.
خلاصه چند روز مانده به افتتاحیه , دریغ از یک اپسیلون کار.
دکتر که همش دوره خودش می چرخه می گه چه خاکی به سرم کنم. منم که شدم سنگ صبور و باید هی به دردودلاش گوش بدم.
تازه از اون بدتر , دیگه با این همه حاشیه ,کسی جرات نداره جواب سلام بده. نکنه فردا یه داستانی توش در بیاد.
خلاصه اینم زندگی ماست این روزا البته با سانسور!!

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

صدای این روزها

جاخالی

حالم گرفته. دارم کاری رو می کنم که تو عمرم نکردم. دارم این واحد رو حذف می کنم. پروژه ام آماده نشد. با یه پروژه نصفه نیمه هم که نمی شه ژوژمان کرد. یعنی من جراتش رو ندارم. باز اگه می شد پروژه رو داد و در رفت یه چیزی.
به هر حال از دیشب دارم حواس خودمو پرت می کنم که یادم نیاد قراره از زیرش در برم. ولی حالم خیلی بده. عادت به این کارا ندارم. مخصوصا که از اول هم نمی خواستم این ترم واحد عملی بردارم. به بچه ها هم گفتم نمی رسم. هی اصرار کردن, رفتن با استاد حرف زدن و استاد گفت هر کاری هست تو کلاس می کنیم و کار چندانی نداره.
البته بی انصاف نباشم , خودم هم کم گذاشتم. یعنی نه حالشو داشتم نه انرژیشو. ماه رمضون هم کل نیروم رو گرفته بود. به هر حال از اول عقب افتادم و الان کلی عقبم. ترم دیگه مجبورم باز این واحد رو بردارم. البته خوبیش اینه که فقط ارائه می مونه و مجبور نیستم باز کلاسا رو برم.
و به هر حال هم که فقط A به کار ما میاد و این استاد A  بده نبود Anyway!

امروز رو می رم سینما , یه بستنی هم می خورم شاید حواسم پرت بشه.
راستی سه شنبه و پنج شنبه ساعت 6 هم برنامه سینماست. کی میاد؟

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

می دونی چه جوری پیدام کنی.
می دونی چه جوری پیدام کنی؟
می دونی چه جوری پیدام کنی!!!!













پ.ن.:
هیچی...

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

سیب سرخ یوسف

مامان توی مهمونی از نمی دونم نوه دایی خاله ی عمه ی مادر مرحومش! شنیده که اگز به سیب سوره ی یوسف بخونه و به خورد ما بده , یه بخت خوب نصیبمون می شیه!!
مادرا هم که قربونشون برم به هر چیزی حتی اگر بدونن که احمقانه است عمل می کنن تا بچه هاشون خوشبخت بشن ,اول صبحی یه سیب سرخ خوشگل داده به منو می گه بخوریشا,ندیش به کس دیگه های.بهش سوره یوسف خوندم.
انقدر این توجه مامان بهم می چسبه که سیبه خودش برام می شه یوسف. از در خونه می زنم بیرونو اولین گازو به بختم می زنم!! سیب که تموم می شه نیشم تا بناگوش بازه. دووبرو می پام ببینم یوسفی چیزی رد نمی شه!!
دیر می رسم .با نیلو 45 دقیقه ای منتظر تاکسی می شیم. ساعت ۷ می شه و ما هنوز نزدیک خونه ایم. سرویس هفت و نیم از آزادی حرکت می کنه! در کمال ناامیدی کاری رو می کنیم که هشت ماهه داریم از زیرش طفره می ریم! زنگ می زنم به مستر م. و می گم شرمنده می شه ما رو هم ببرید!! سوار که می شیم تو دلم می گم اگه مامان می دید جای یوسف ,مستر م. نصیبمون شده ,دفعه بعد بقره می خوه برای سیبه!



بعدانوشت:
از اون بدتر که فرداش هم نیلو خواب می مونه و ما باز مهمان مستر م. می شیم! از اون بدتر که مادرگرام ایشون هم تا جایی از راه همراهمان می شوند و کلی نگاه چپ چپ نصیبمان می شود! اگر این سیبه بخواد همین طوری عمل کنه, فردا یحتمل جا می مونیم و توی ماشین مستر م. شیرینی خورون برگزار می کنیم. امان از دست این مامان ها!!!

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

همه هستند و فلفل دلمه ای

امروز نوبت صبحانه بچه ها با من بود. صبح از اتوبوس اول جا ماندیم. اتوبوس بعدی شلوغ بود. تاکسی نبود. زنگ زدیم آقای همکار. هنوز نرفته بود. سوار شدیک . با آقای همکار رفتیم. تقریبا به موقع رسیدیم. صبحانه آن طور که می خواستند نبود. بچه ها املت اردک آبی! و میرزاقاسمی و ... می خواهند. راهمان دور است , نمی توانیم ! به مان گجه و خیار و فلفل دلمه و لیموترش و پنیر و مربای انجیر و آلبالو و خامه باید راضی شوند!
دکتر امروز مستقیم من را خطاب قرار داد. این در شرکت ما یعنی خیلی! بس که دکتر حتی سلام هم نمی کند. گرچه با من همیشه مهربان بوده و حتی چند باری خندیده با ما!!!
روز مصاحبه نمی شناختمش .فکر می کردم یکی از چند مدیر این جا باشد. الان فهمیده ام که از نخبه هاست و الحق که دور سرش آی کی یو می چرخد.
تلویزیون "باران عشق" ژخش می کند. دلم هوای قدیم ترها را می کند.همه ی آن عاشقی های ساده ی نوجوانی را...
امروز س. آهنگ " بذار خیال کنم هنوز..." خواجه امیری را گذاشته بود. یاد تو افتادم. حالم بد شد. سرم را بین دست ها گرفتم و خم شدم روی صندلی . س. تا عصر از تو می پرسید. از خاطره ای که پشت این آهنگ است.
امروز هم مثل هر روز حرف تو بود. به "سم" گفتم فعلا که سرمان را گرم کرده ایم. فقط حیف که همه هستند جز تو که باید باشی.
به هر حال , بگذریم.
همه ی این ها را نوشتم که بهانه ای باشد که چند باری از تو بنویسم.
می دانم تو یاد من نیستی و زندگی ات را می کنی. اما دلم که می تواند به همین نوشتن های کوچک خوش باشد.
راستی

هیچ . فقط خداحافظ...



برباد رفته هیچ وقت فیلم موردعلاقه ام نبود. برایم فقط فیلمی بود مثل همه ی فیلم های دیگر. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز این قدر شبیه زندگی ام شود این داستان مسخره ی لعنتی...

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

مینیمایز

نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم.۴شنبه تحویل پروژه داریم  ومن دست و دلم به کار نمی ره. هی می شینم پای کامپیوتر اما به جای کار روی پروژه , می شینم و فیلم می بینم. محاله بیفتم این واحدو ولی مگه A رو به خواب ببینم ,مخصوصا با این استادی که به چشم سیراب شیردون به من بینوا نگاه می کنه ! البته حق هم داره. این ترم اصلا نرسیدم به کلاسم و رسما به مقام خنگول ترین دانشجو نائل شدم. البته بعد از ...
بماند. دعا کنید تو این دوسه روز باقی مانده ,آدم بشم و بشینم یه اپسیلون کار کنم.
الان هم که دارم اینو می نویسم ساعت ۱۱ و بیست دقیقه شبه و به جای این که تا مطلبم تموم شد بپرم برم Cad هایی که تا حالا آماده شده رو برای پلات آماده کنم , مدیاپلیر رو که مینیمایز کردم رو می یارم و می شینم بقیه ی فیلم Hanna رو می بینم.
آدم نمی شیم به خدا!!!

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

ماموریت غیرممکن

آقا یکی برداشته یه زنگی رده به ما , یه ماموریت غیرممکن انداخته تو دامنمون. هیچ راه فراری هم نداریم رسما.
از اون ماموریتا که آخرش کلی آدم صدمه دیده هست دور و برمون.
از اون ماموریتا که فقط می تونی بگی " Oh , sh... . I'm SCREWED"
از اون ماموریتا که ...
خلاصه دعا کنید به خیر بگذره. هر چند فکر نمی کنم خیر زیادی توش باشه. عا کنید خیلی شر نباشه.
یعنی پیروزی که توش نیست. لااقل نهایت یه قطعنامه باشه با حداقل تلفات.  حالا گیرم جامش هم زهر باشه. اونم چشممون کور , دندمون نرم, سر می کشیمش. به جهنم...

شمال نامه

داستان شمال رفتن ما با همکاران هم از آن جا شروع شد که چند ماه پیش زمزمه هایی برای رفتن به جایی خارج از شرکت برای خوش گذرانی مطرح شد و از آن جا که ما هم اهل بیرون رفتن با همکاران نیستیم مگر این که واقعا آن همکاران خاص باشند , این شد که چند باری از زیر پیشنهادات در رفتیم تا این که این بار فقط تعداد محدودی از همکاران گلچین شده راهی سفر بودند و ما هم که به شدت دریای خونمان پایین آمده بود نتوانستیم مقاومت کنیم و به محض اعلام آمادگی برای همراهی مثل یک موجودی پشیمان شدیم مخصوصا که بعد از ورزشگاه هیچ انرژی ای برایمان نمانده بود.
اما به هرحال راهی شمال شدیم و طبق معمول وقتی رسیدیم به شهرهای زشت شمال و آن دیوارنوشته های مزخرف و بدترکیب کنار جاده و خانه های بدشکل و آپارتمان های بی ربط , و البته ساحل کثیف و پر از زباله و آدم های بی فرهنگ لب ساحل ,تازه یادمان آمد که قسم خورده بودیم دیگر شمال نیاییم و بی خیال این مناظر مزخرف شویم اما چه فایده که دیگر برای پشیمانی دیر شده بود. این شد که رفتیم گوشه ای و تا توانشتسم به دریا نژزدیک شدیم تا مبادا به جز خود دریا نگاهمان به ذره ای از ساحل و آدم ها بیفتد. بعد هم که یک راست به جنگل رفتیم و جوجه ای و بساطی و خلاصه ۱۲ونیم شب یعد از کلی در ترافیک ماندن به تهران رسیدیم و شنبه صبح با احساس له شدن توس یک تریلی 18 چرخ ,راهی شرکت شدیم و خلاصه شنبه این هفته , کل اتاق ما دسته جمعی له و لورده و آفتاب سوخته بود.
جای شما خالی ...

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

زنان در معبد سلیمان!

بالاخره بعد چند روز به اینترنت رسیدم :) سه روزه می خوام بیام آخرهفته رو این جا تعریف کنم ,نمیشه که نمی شه. الان هم که بالکل از شوق و ذوق افتادیم.
ولی جای همتون خالی. بالاخره رفتیم استادیوم برای فینال.
من که تا 2 موندم شرکت و 2:30 میدون آزادی بودم. تا بروبچ برسن مقداری مبسوط در فضای بسیار مفرح میدان آزادی وقت کشتیم!
بالاخره ساعت 4رسیدیم درب غربی .
همون دم در دوتا پرچم .و یه بوق آبی خریدیم ( نه این که ما طرفدار استقلال باشیما , ولی خب از پرسپولیس که بهتره :) )
مونا زودتر رفته بود و جا گرفته بود , ولی از اونجا که ته سالن جا گرفته بود و ما می خواستیم تو کمر زمین بشینیم , این شد که مونا تنها موند اون سر سالن و ما هم نشستیم وسط تقریبا.
بعدش دیگه جز جیغ و بپر بپر و فریاد و ایران ایران و هو کردن بازیکنای حریف و تشویق مخصوص "آرش کشاورزی " :)) و ... کاری نکردیم.
اون قدر بوق و جیغ زدم که بعد سه روز هنوز صدام گرفته , انقدر پریدیم بالا پایین که پشت زانوهام که گرفته لب صندلی ها کبود شده بود!! انقدر هم که با پا زدم تو کمر خانوم جلویی و با دست زدم تو سرش که هنوز عذاب وجدان دارم!!
ولی واقعا قهرمانی خیلی چسبید , مخصوصا که ست اول رو باختیم و هیجان بازی رفت بالا!
به اندازه یه ماه انرژی مصرف کردیم,جاتون خالی :) تا خونه هم پرچما رو از پنجره آورده بودیم بیرون و نزدیک خونه که دیگه از جو استادیوم خبری نبود کلی نگاه عاقل اندر سفیه دریافت کردیم. خدا رو شکر که شب بود و ماه بود و ....
ضمنا اینم بگم که آقایون بس که رفته بودن تماشای فوتبال , کلا روی هم نیم ساعت تشویق کردن ولی خانوما که براشون تجربه ی تازه ای بود عین 4 ساعت رو تشویق کردن. از بازی رده بندی استرالیا-کره تا خود جام...

خلاصه ده و نیم بود که رسیدیم خونه البته له و لورده و پر انرژی :)
و من بدبخت ! که فرداش قراره شمال داشتم با همکارا , پنج صبح مجدد از خونه زدم بیرون به سوی شمال...

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

بازگشت

دیروز کاملا ناجوانمردانه کلاس رو پیچوندم. رسیدم کلاس. میترا زنگ زد که مادربزرگم فوت کرده. منم پریدم پیش استاد که پدربزرگ میترا فوت کرده ,من باید سریع خودمو برسونم کرج!! آخه یکی نیست بگه به تو چه بچه! خلاصه پیچوندم .فقط هم برای این که حسش نبود. بعد زنگ زدم "سمان" ببینم میاد اراذل گردی پاییزه. گفت کار دارم , بیا خونه والیبالو با هم ببینیم . گفتم باشه میام. بعد دیدم راهش دوره بی خیال شدم. بعد زنگ زدم سم سم ببینم اون کجاست. دیدم تازه از دانشگاه راه افتاده کو حالا تا برسه. پدرجان گرام هم خیلی دور بودن و نمی شد که بیان دنبال ما. زنگ زدم "پگی" و قرار شد با هم بریم پاساژ تا من بالاخره  یه گوشی عینهو همون که دزد نامرد بردش بخرم. تا پگی برسه نشستم یه زنگ زدم به بچه ها حالی ازشون بپرسم بس که این مدت از هیشکی خبر نداشتم. عاطی که خوب بود و مشغول , فری جواب نداد. کوکو هم به همچنین. پگی که رسید دیدم حسش نیست گوشی بخرم! رفتیم پاساژ رو متر کردیم. و بعد از همه مهم تر بستنی معروف بود که جاتون خالی در کمال اراذلگردی نشستیم لبه ی بانک اقتصادنوین و دوتایی خوردیم و بسی چسبید. بعد هم با این کفش های ناراحت کلی پیاده اومدیم تا خونه و این شد که به ست چهارم بازی ایران - کره رسیدیم و مزه ی خوب برد را چشیدیم و از دیدن باخت های مزخرف و آبروبر فوتبال نجات پیدا کردیم. و بعد از مدت ها برگشتیم به خود قدیمیمان. البته به اضافه ی سه بسته دستمال کاغذی فال دار که به نیت سه نفر از پسرک مصّر دستمال فروش خریدم.
همه ی مزه های شیرین ,کمی ملسی را با خودشان دارند بالاخره ... :)

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

سخن از زبان ما

 در واقعیتِ نوشتن نوعی گواهی بر اعتمادبه‌نفس هست که کم‌کم دارم از دست می‌دهم. اعتماد به این‌که حرفی برای گفتن داری و فراتر از همه به این‌که اصلاً حرفی می‌توان گفت. ـ اعتماد به این‌که آن‌چه احساس می‌کنی و آن‌چه هستی در مقامِ نمونه ارزش دارد ـ اعتماد به این‌که منحصربه‌فرد هستی و نه یک آدمِ بُزدل. دقیقاً همین است که دارم از دست می‌دهم و کم‌کم لحظه‌ای را به تصوّر درمی‌آورم که دیگر نخواهم نوشت.

آلبر کامو             






پ.ن. : وقتی کامو سخن از زبان ما می گوید!

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

غردون سرریز

غردونم پر شده, از بس غر زدم هم خودم دیوونه شدم , هم بقیه رو دیوونه تر کردم!
هیچ دلیل خاصی هم نداره . یعنی نه این که نداره , اما به نسبت دیروز که این قدر غر نمی زدم ,چیزی بدتر نشده که امروز این همه غرم میاد!
هنوز از حرفای دیروز مایک ناراحتم. این قدر رک همه ی حقیقت های مزخرف زندگی مزخرفم رو پرت کرد تو صورتم که آخرش حرصمو در آورد. بهش گفتم حالا لازم هم نیست این همه رک و راست حرف بزنی. بد نیست یه ذره هم دروغ بگیا!
دیگه دست و دلم به کارای کلاس هم نمی ره. حرصم می گیره از این که باز هم یه چیزی از وسطاش دلم رو زده و خسته ام کرده. بعد این ترم , یه ترمی شاید استراحت کنم. استراحت که نه, فقط تغییر موقت زاویه پرسپکتیو!
این کارخونه ی لعنتی هم اففتاح نمی شه , پاشیم بساطمون رو جمع کنیم بریم از این جا. چه قدر هم که ما رفتنی هستیم. همین امید رفتنه که ما رو زنده نگه داشته.
از "موسا" هم که رد شدم و رسیدم به پیامبر بعدی . پیامبری که خودش هنوز نمی دونه مبعوث شده. هر چند ما هم چنان نمازهایمان را به پیامبر اول اقتدا می کنیم.
جمعه قرار است برویم شمال. دریا لازم شده ام مدت هاست. اما فعلا که کم کم دارد بوی جا زدن بعضی ها می آید.
گفتم که غردونم سرریز شده , حالا باور کردید؟

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

he just stood there



Source: THE OLDEST FASHION

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

حال و هوای مهر

بوی و حال و هوای مهر دارد ما را می کشد.
 این حس لعنتیه حالگیریه ته دلمان را چه کار کنیم خب؟!!

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

اون ور خط

از بچه ها جدا شده بودیم و کمی جلوتر قدم می زدیم. رفته بودیم "بام" تا مثلا غروب آفتاب رو ببینیم منتها آن قدر مشغول حرف زدن شدیم که خورشید غروب کرد و ما ندیدیم!
بحث کشید به جنگ و "دن" گفت: من جنگ رو از نزدیک حس کردم. موقع جنگای سی و سه روزه من و خواهرم تل آویو بودیم. هر روز بمب بود که می ریختن رو سرمون. هر بار یه صدای انفجار میومد دلمون هری می ریخت پایین. تا زنگ بزنیمو و بتونیم بین اون شلوغی خطا همدیگه رو بگیریم و بفهمیم سالمیم می مردیم و زنده می شدیم. ما اون یه ماه و خورده ای جنگ رو از نزدیک لمس کردیم.
می خواستم بگم : سی وسه روز و چند تا دونه بمب ؟! جنگ شما خیلی بچه بازی بوده پس. جنگ یعنی هشت سال و کلی حجله و ضربدرهای روی شیشه ها. نه اصلا جنگ یعنی اون مهدکودک زیرآوارو جنازه های بچه های فلسطینی روی دست و ...
بعد یه نگاه که به قیافه شو جدیت  چهره شو که کردمو لرزش صداشو که دیدمو و نفرتش از جنگ رو که حس کردم , به خودم گفتم بی خیال شعار و این خزعبلات. آدم اگه آدم باشه می دونه که جنگ مزخرف ترین و تهوع آورترین اختراع (کشف؟) بشره و اصلا مهم نیست که کدوم ور خط وایستاده باشه. هر دو طرف خط ,آدمان که دارن می میرن و آدمان که دارن عزادار مرگ عزیزاشون میشن. کاش می شد جنگ بعدی, همه سربازا اسلحه هاشونو می انداختن زمینو و به سیاستمدارای دیوونه می گفتن خیلی دوست دارین خودتون برین بجنگین. بعدشم می شستن دور هم و یه پیتزا می زدن و کرکر به ریش دیوونه های اون بالا می خندیدن.
کاش می شد.



بعدا نوشت:
اولندش که من خداییش از جنگ ایران و عراق هیچی یادم نیست جز یه خاطره ی گنگ از زیر پله ای. همین. در نتیجه هیچ ادعایی هم نمی تونم بکنم که از جنگ چیزی لمس کردم.

۲- البته واضح و مبرهن است که حتی "دن" به عنوان یه اسراییلی , توی خون تک تک مرگای این چند سال اشغال شریکه.

۳- البته واضح و مبرهن است که هیچ چیزی زیر این آسمون پرستاره , واضح و مبرهن نیست.

4-ضمنا چرا همیشه مجبور بودیم بین علم یا ثروت یکی رو انتخاب کنیم. یعنی گزینه هر دو مورد جواب صحیح نبود؟

چمن های سبز کارخانه

چمن های محوطه هم سبز شدند
ما اما زرد زردیم هنوز
جوانیمان را این کار گرفت

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

تلخ و تاریک و خزعبل

کلا اعصاب ندارم. همه چیز گره خورده به هم. بد زمونه ای شده. دوراهیه همیشگی زندگیم شده یه تک راهیه نفرت انگیز . تمام انرژی صرف نرفتن از این تک راهی می شه. سرجام وایستادم و سفت خاکای جاده رو چنگ زدم که نرم جلو.
تو فکر یه چمدونم و یه جای دور. خیلی دور. اون سر دنیا. فکر رفتنم. برای رفتن دلیلی ندارم. فقط فعلا نمی خوام بمونم. همین!!

برای همینه که نمی نویسم. می ترسم تلخ و تاریک و خزعبل بشه!



بی ربط نوشت:
موسی هم مسلمون نبود :)

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

موسای ما

موسای ما معجزه نمی دانست
نه عصایی داشت که دریایی بشکافد
نه دستی که بدرخشد
و نه معجزه ای که دل سنگ ما را نرم کند
موسا ی ما هارونی نداشت که با سخندانی عاشقمان کند
موسای ما
حتی مطمئن نیستم که
مسلمان بود
اما
با همه ی این نبودن هایش
دلم برایش تنگ خواهد شد
می شود
شده است...



پ.ن.:
موسای ما , حتی نامش هم موسی نبود.

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

آخی

سم زنگ زده می گه اون پسرخاله یا پسر عموی مهسا رو یادته اون موقع ..... , می گم آره یادمه , تیر چراغ برق و ...
می گه آره همون.
می گم خب
می گه مرد
می گم!!! ,  نه اصلا هیچی نمی گم.
می گه متولد شصت بود ,تازه زن گرفته بود. داشت با تلفن حرف می زد ,گفت حالم بده , بعدم افتاد و مرد...
سم همین جوری می گه و من همینجوری تموم مرگ های یه دفعه ای جوونانه ی این روزهای اخیر رو تو ذهنم ردیف می کنم و
فقط می تونم بگم
آخی ....

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

آهنگ یاد تو


چقدر خوبه که بدونی یکی یه جایی داره یه آهنگی رو فقط به یاد تو گوش می ده...





منبع:

به سوی تبریز

خب خب خب , نمی دونی چه مزه ای می ده که 3شنبه ای بعد ساعت اداری , رییس جان زنگ بزنه و بگه شما می تونی پنج شنبه نیای ! بعد شما بپری خودتو بچپونی تو اکیپ سفر به تبریز و بعشم جمعه ای زنگ بزنی به رییس جان که بابا رییس چه شهری داریدا! من هنوز هیچ جاشو ندیدیم. بعد رییس هم برگرده بگه شما تا شهرو ندیدی نیا و شنبه مرخصی OK است و اونوقت یه لیست هم از دیدنی های!! تبریز برات ردیف کنه که بری ببینی و تو هم پاشی با همراهان بپری تو ماشین و بری دریاچه ی مرحوم ارومیه رو ببینی و خلاصه شنبه شب بلیت بگیری و لب به لب برسی تهران و از اونور میدون آزادی بیای این طرف و سوار سرویس بشی و بیای شرکتو و بشینی این جا در خدمت خلق و آی "نوقا" بخوری آی نوقا بخوری....

به این میگن زندگی...


حتی اگر 4شنبه تحویل پروژه داشته باشی و هنوز پلان اولیه رو هم طراحی نکرده باشی!!

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

شکر لازم...

گاهی یکی دو ساعت قدم زدن شبانه زیر باران با یک دوست قدیمی و نشستن روی نیمکت پارک و گوش دادن به صدای مهسا وحدت و حرف زدن از همه ی چیزهای مهم و بی اهمیت همان چیزی است که دو سه ماهی است لازم داری و کلافه ای و خودت نمی دانی چه مرگت هست...


آن قدر شکر لازم است این هوا و باران که نمی دونم چه جوری شکرکنم!!! از صبح دارم فکر می کنم کی کجا چه کار خیری کرده که ما این جا شامل چنین لطف و برکتی شدیم. فقط کاش عین همین بارون تو سومالی هم می اومد تا یه ذره با دل خوشتر حالشو می بردیم.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

منت

گر بخارد پشت من انگشت من
خم شود از بار منت پشت من
کو همتی تا نخارم پشت خویش
وارهم از منت انگشت خویش



نمی دونم چرا همین جوری الکی یاد این شعره افتادم!

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

باز هم اراذل

انقدر هوا خوبه که می خوام بشینم از خوشی گریه کنم. اصلا یه حالی :)
پنجره رو تا ته باز کردیم و دارم از مورمور شدن از سرما لذت می برم. باورم نمی شه که بعد از این همه روزای گرم مزخرف مرطوب تهوع آور , باز هم هم چین هوایی داریم. هوا بدجوری عشقولانه است. امروز حتما می زنم به خیابان و اگه "سمان " پایه باشه یه دونه از اون Adrift های همیشگی راه می اندازیم و خیابون متر می کنیم. حالا گیرم که اراذل گردیمون بدون دلستر باشه , بابا لوطی های قدیم هم تو این ماه تیزی هارو غلاف می کردن خب ! :)

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

پایان باز

هر چه قدر که از پایان باز سینما بدم میاد , زندگیم شده پر از پایان های ولوی رو هوا!!

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

فان کیلرها

بعضی آدم ها ذاتا Fun Killer هستند. اصلا هم تقصیر خودشان نیست.
همین جوری بدون این که خبر داشته باشند , به صورت ناخودآگاه می زنند و بساط عیش ملتی را با خاک یکسان می کنند و تازه از آن هم بدتر این که ککشان هم نمی گزد که بابا ما هم آدم بودیم این جا داشتیم برای خودمان حال می کردیم.
خلاصه ما ناجور گیر یکی از این آدم ها افتاده ایم و همین جور پشت هم دارد حال ما را می کند توی قوطی
همین الان هم فهمیدیم که ایشان دارای مشکلی شده اند و برگه ی مرخصی ما که کلی زودتر امضا شده کان لم یکن تلقی می شود چراکه بالاخره ایشان مشکل دارند و ما هم که چغندریم و اصلا مهم نیست که ما هم کار داشتیم برای فردا و هزار و یک نقشه کشیده بودیم خیر سرمان!!!

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

خبر لعنتی

نشستم تصور می کنم وقتی که خبر بهم برسه , وقتی که اتفاق بیفته , وقتی که تو برداری و خبر رو روی پیجت بنویسی , من چه حالی می شم. اون موقع کجام ؟ دارم چیکار می کنم؟ عکس العملم چیه ؟ می خندم ؟ گریه می کنم؟ فریاد می زنم ؟ شونه هامو بالا می اندازم؟ نفس راحت می کشم یا چی؟!!
بعد یه دفعه ای احساس خفگی می کنم. یه چیزی میاد و راه گلومو می گیره , حناق می گیرم  نفسم بالا نمیاد
اون وقته که دیگه لازم نیست تصور کنم , خوب می دونم کجام و چیکار می کنم اون موقع که اون خبر لعنتی رو می فهمم حالا یا توی پیجت , یا تو تلفن , چت , از دوستات یا هر راه مزخرف دیگه ای ...

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

تو هم با من نبودی یار

ما نه آنیم که در بازی این چرخ فلک
هرکه از دیده مان رفت زخاطر ببریم
یا که چون فصل خزان آمد و گل رفت به خواب
دل به عشق دگری داده ز آنجا بپریم







عکس صرفا تزیینی نیست...

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

سوال ؟

آقا یه سوال داشتم. 
نماز و روزه جزو جزییات دینه یا اصول و کلیات؟

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

تنهایی یک زخم

سخت است. درد دارد و سرگیجه و تهوع و سردرد
دوره ی نقاهت رابطه را می گویم. رابطه ای که جراحی شده , کنده شده و دور انداخته شده. جایش درد می کند , می سوزد و
بدتر این که رابطه ای که دیگر نیست , توهم بودنش درد می کند . مثل پایی که قطع شده اما انگشت شستش هنوز می خارد.
به هر حال رابطه ای که خلاف اصولت باشد را باید کنار گذاشت , حالا هر چه قدر هم که سخت باشد , فقط کاش راهی هم برای تمام ایکاش هایی که بعدش  به سراغت می آید وجود داشت. راه فراری برای فراموشی. اما حیف که جای زخم لعنتی هر رابطه , هر ثانیه تمام واقعیت نبودنش را توی صورتت تف می کند.

اما حریم امن را باید ترک کرد حتی به قیمت زخم خوردن که یک گوشه ملندن عین مردن است. عین نبودن و نبودن وقتی که هستی گناهی است نابخشودنی ....

هنوز هم

هنوز هم که هنوز است ,با این که نیستی و دوری و رفته ای و نبوده ای اصلا هیچ وقت , هنوز هم
هنوز هم , حتی وقتی نشسته ام پشت میز و آن طرف میز توی نور شمع کسی نشسته که تو نیستی هنوز هم, 
هنوز هم بعد آن همه بهانه که آورده ام برای خودم که تو خیال بودی , وهم بودی, رویا بوده ای هنوز هم, 
هنوز هم , که پیر شده ام و سنگ شده ام و سراپا عقل شده ام و پوسیده ام
هنوز هم
اسمت را که می شنوم , می بینم , ....
هنوز هم .......

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

فرشته ها و آدمیان

تو یکی از سریال های ماه رمضون که از هر کدوم تا حالا یکی دو قسمت بیش تر ندیدم و از گفته های اطرافیان مثل این که فعلا مال شبکه پنج که مثل اینکه طنز هم تشریف داره از بقیه بهتره , یکی برگشت گفت که خدا فرشته ها رو از خرد محض آفریده.
داشتم فکر می کردم که یه موجود , وقتی از خرد محض باشه چه قدر می تونه زندگی وحشتناکی داشته باشه. تصورش رو بکن که مثل یه روبات ,فقط مشغول تحلیل اطلاعات باشی و اصلا از حس هایی مثل گرسنگی,خوشحالی,غم,ترس,عشق و ... خبری نباشه.
به گمانم خود خدا هم حوصله اش از این همه منطق و استدلال بد شده بود که آدم احساساتی رو آفرید و تازه به فرشته ها هم گفت که جلوش سجده کنن.
هر چی باشه ته تهش عقل جلوی عشق و احساس باید لنگ بندازه. اینو دیگه من شاید ندونم ولی شما که حتما می دونید دوست عزیز :)

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

لیست کذایی

یه هفته ای میشه که "استفانیا" ازم لیست شرکت های تاپ معماری ایرانی رو خواسته. هنوز که هنوزه نتنستم چهارتا سایت درست حسابی از این شرکت معماریای کاردرست پیدا کنم. کی ما قراره بفهمیم دنیا رو اینترنت و شبکه و مدیا و .. می چرخونه. 
خلاصه آبروم حسابی رفته. کسی شرکت درست حسابی معماری و طراحی و ساخت سراغ نداره احیاناُ؟

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

نبسته ام

نبسته ام به كس دل
نبسته كس به من دل

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

شباهت

خوب که نگاه می کنم می بینم همه چیز از آن جا شروع شد که
اون شبیه تو بود!
یا من این طور فکر می کردم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

در کمال خونسردی

گاهی وقت ها آدم از روی حماقت یا چه می دانم جهالت شاید هم فقط از روی تنهایی , خودش را درگیر رابطه هایی می کند که می داند بیمار است , می داند رابطه ای است که نارس خواهد ماند و اگر سقط نشود لاجرم مرده یا ناقص به دنیا خواهد آمد.

وقتی درگیر این رابطه ها می شوی , اگر خیلی خوش شانس باشی - مثل من- و کسی باشد که هوایت را داشته باشد و نگرانت باشد و نگذارد که خواب چشمانت راببرد . آن وقت می رسی به این جایی که من رسیده ام. جایی که باید خودت را از رابطه بیرون بشی , باید در کمال بیرحمی و خونسردی  قطع کنی ناف این طفل نارس را و بنشینی و ناظر تقلاهایش برای زنده ماندن باشی و حواس دل لعنتی ات را پرت کنی بلکم خودش توی این دست و پا زدن ها نمیرد.
بدترین نکته ی این رابطه ها این است که باید حواست باشد خونی ریخته نشود , دلی نشکند,آبرویی نرود و خلاصه آبی توی دلی تکان نخورد....

گاهی وقت ها آدم از روی حماقت یا چه می دانم جهالت شاید هم فقط از روی تنهایی چه کارها ه نمی کند و خدا نگران ها را حفظ کند .



۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

اینو همین الان خوندم , توی فتوبلاگ K1  که تازه افتتاحش کرده. به علاوه ی این مطلب پایین تریشکه اونم باز همین الان تو بلاگ "Things U can't tell just..." خوندم , یادم انداختکه امروز ساعت 4ونیم مصاحبه کاری دارم و ...






رفتن
بهانه نمی‌خواهد
بهانه‌‌های ماندن که تمام شود
کفایت می‌کند
«علی مرتضایی»







نشستم روبه‌روی رئیس و گفتم که چرا می‌خواهم استعفا بدهم. یک ساعتی حرف زد که قانعم کند بمانم. گفتم نمی‌توانم، زیادی خسته‌ و سرخورده ام. گفت لاغر شده‌ای دختر، پای چشم‌هات هم که گود افتاده. اصلا چه کار کرده‌ای با خودت؟ گفتم فقط خسته ام و می‌خواهم بروم. دست آخر گفت حالا که این قدر برای رفتن بی‌طاقت‌ ای، فقط چند وقتی بمان تا کسی را پیدا کنم که جای تو را بگیرد. قبول کردم. گفت کسی با قابلیت‌های تو سخت پیدا می‌شود. از هم‌این حرف‌هایی که وقتی می‌خواهند به غا بدهندت، می‌زنند. گفتم بالاخره پیدا می‌شود. بدی‌ش این است که خستگی را نمی‌شود به دیگران نشان داد. نمی‌شود گفت ببین، دارم توی این چرخ‌دنده‌های لعنتی له می‌شوم. نمی‌شود به‌شان نشان داد که شانه‌هات زیر وزن دنیا چه‌طوری خم شده‌اند. باید جمله‌ها را قطار کنی کنار هم. خواستم توضیح بدهم، صدام لرزید. دوست نداشتم جلوی چشم‌های رئیس گریه کنم. گفتم درباره‌اش بیش‌تر فکر می‌کنم و زدم بیرون. دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم درباره‌اش. نشد. من ماندم و بغض. زود برگشتم خانه. نوبت من بود که شام درست کنم




پ.ن. این که می بینید " ک" های این مطلب این شکلیه واسه اینه که اصولا از همون روز کذایی که چای ریخت رو کی بردم , هراز چند گاهی کلید "ک" از کار می افته.