۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

علاف بازار

آقا مردیم از علافی!
این ماه رمضون که رمق نمی ذاره واسه آدم.
تو این هوا هم که نمی شه هیچ کاری کرد.
اینترنت هم که کی حال داره بیاد. الان هم دیگه بی موادی فشار آورده بود.
اما به گمانم حالا حالاها نیام دیگه.
این روزها فقط فیلم می بینم و کتاب می خونم. فعلا هم برم که اصلا حسش نیست.
پیش به سوی خواب! به من می گن جوان سازنده...

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

تا اطلاع ثانوی , ما که رفتیم...

بالاخره دارم می رم.
این شرکت رو ترک می کنم. امروز هم فقط اومدم که کارمو تحویل بدم.
دلم تنگ می شه حتی با این که اصلا ازش خوشم نمی آد.به  خصوص دلم واسه ثنا تنگ می شه. از این دیوونه ها که تمام و کمال دیوونگی های آدمو بفهمن کم پیدا می شه.
از وقتی رفتنم قطعی شده این قدر ازاین ثنا کتک خوردم که همه جونم سیاه و کبوده! حالا نفرین ها و فحش و فضیحت هایش بماند.
از همین امروز باید بشینم برای این چند وقت خونه نشینیام برنامه بریزم وگرنه با توجه به شکم خالی و هوای گرم و بی کاری , تنها گزینه خواب خواهد بود .
به هر حال فعلا بنده هم به جمع علاف های بیکار پیوستم , لااقل برای بیست روز , تا ببینیم چی پیش میاد.
حیف که بد موقعیه. عملا تا نه شب هیچ کاری نمی شه کرد.
فقط می شه زیر باد کولرکتاب خوند و فیلم دید. مگه این که نه به بعد بزنیم بیرون که اون هم همپا می خواد که اصولا این روزها حکم کیمیا رو پیدا کرده به خصوص اون وقت شب!
شاید هم از شدت علافی , سر به جیب مراقبت فروبردیم و به خودشناسی رسیدیم و خدا رو چه دیدید شاید هم فیلسوفی چیزی شدیم.
به هر حال تا اطلاع بعدی , اگر حسی بود که از خانه کانکت شم و بیام ببینمتون , فعلا حق نگهدارتون


پ.ن.:
ته نامردید اگه تو این ماه , منو دعا نکنید. نامردا!

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

so what?

My Life Schedule:i
?What the hell
?so what
I don't give a damn
Who cares
? Why not
 C'est la vie
 Non of my business
 ....

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

دنیای وارونه

دنیا برعکس شده!
یک زمانی ما پخ می کردیم , گربه هه دنبال سوراخ موش می گشت.
حالا
گربه هه پخ می کنه  , ما میزنیم به چاک!

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

خون زور

 بالاخره رفتیم خون بدهیم. این یک ماه آن قدر اس ام اس گرفته بودم از سازمان انتقال خون که بشتابید , بشتابید خون کم داریم که بر خودم هم مشتبه شده بود نکند خونم تحفه ی خاصی است!
از خون دادن خاطره های باحالی دارم. اولین بارش دانشجو بودم . یکی از این اتوبوس های سازمان آمده بود دانشگاه و خون می گرفت. وقتی خانم خونگیر! گفت که می توانی خون بدهی و معمولا نود درصد خانم ها کم خونی دارند و نمی توانند خون بدهند , جو ما را گرفت و دچار حس خود هرکول بینی شدیم!خون را که گرفت و آن کیک و ساندیس مدل کنکور را که بهم داد , آبمیوه را خوردم اما برایم افت کلاس داشت که دراز بکشم و بیسکوییت بخورم. ناسلامتی هرکولی بودم برای خودم. از اتوبوس زدم بیرون و درکمال خوشحالی دویدم سمت اتوبوس های جلوی دانشگاه تا به کلاسم برسم.  اولش همه چیز عادی بود . اما کم کم حالت تهوع و سرگیجه شروع شد. از رو رفتم و بیسکوییت را خوردم. اما افاقه نکرد. قلب بیچاره کم آورده بود. بلند شدم و چند قدمی راه رفتم. دستم را به سمت میله ی ایستگاه بردم تا میله را بگیراما گویا دستم را روی شانه ی دختری که آن جا ایستاده بود گذاشته بودم  و بعد...
نقش زمین شدم. انگار ناگهان تمام بدنم خالی شد , هری ریخت کف پایم. جریان تمام خونم به سمت پاهایم را حس می کردم. کلی آدم دورم جمع شده بود. یکی می پرسید صرع داری؟هر چه می گفتم نه , نمی شنید . با سر گفتم نه ...
یکی پاهایم را بالا گرفته بود تا خون ها برگردد سرجایش. انگار نه انگار که خودش خاهر و مادر دارد!!
همان جا فهمیدم که ملت ایران چه قدر خوراکی توی کیفشان دارند. کلی بیسکوییت و موز و کاکائو و ... نصیبم شد :) گدای خوبی می شوم. یکی هم نمی دانم از کجا وسط آن برهوت!! آب قند گیر آورد. خلاصه کلی تحویلمان گرفتند تا بالاخره دوباه به آغوش ملت همیشه در صحنه برگشتم! البته بعد این وضعیت همه چیز عادی شدو حتی به کلاسم هم رسیدم. اما حس خیلی خوبی بود حس از حال رفتن.
دفعه ی دوم را خیلی خوب یادم هست. شنبه ی بعد انتخابات بود. با پگی قرار بود بروم میدان آزادی ببینیم چه خبر است. پگی دیر کرده بود گفتم بروم خون بدهم. از علافی که بهتر است. خون راکه دادم کمی بیش تر دراز کشیدم. بیسکوییت و آبمیوه ام را هم خوردم . اما دیر شده بود و باید زودتر می رفتیم. این شد که رفتیم سوار مترو شدیم. جا نبود ایستاده بودم که دوباره همان حس آشنا آمد سراغم. به گمانم رنگم گچ شده بود که دل یکی را سوزاند و جایش را داد تا بنشینم. البته این بار از حال نرفتم وهمه چیز به خیر و خوشی گذشت .

اما این دفعه با ثنا و مستر محترمشان رفتیم . مردک خونگیر خیلی خشن بود. با آن صدای ترسناکش. انگشتم را که سوراخ کرده و به زور خون می گیرد به کنار برداشته شیشه ی نمونه را فرو می کند توی انگشتم. هوی مردک خون پدرجان گرامت را طلبکاری مگر؟
خلاصه پدر انگشتمان را در آورد و آخرش گفت تو که کم خونی چرا می آیی خون بدهی؟!
گفتم والّا تا الان که کم خون نبودیم. یادم نبود بگویم یک ماه است کچلم کرده اید که بیا خون بده. یالا خون وده. خون زور وده!!
خلاصه خون که ندادیم هیچی , کتک هم خوردیم ( صنعت مبالغه)
از قدیم گفته اند هر چه را ارزان بدهی بی ارزش می شود. اگر برای خونم پول می گرفتم دیگر جرات نمی کردید آن طور رفتار کنید. بی شخصیت ها!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

خاک بر سر

پریروز به مستر ف. گفتم که می خواهم جدا شوم. مستر ف. رییس مستقیم خودم است.
دیروز به مسترح. گفتم که می خواهم جدا شوم. مستر ح. رییس امورمالی و جانشین مدیرعامل در ایران است.
هر دو می گویند بازهم فکر کن و خلاصه چون دلیل محکمه پسندی ارائه نداده ام جز عدم تفاهم , می گویند برو مصالحه کن. برو بساز و بسوز. چون معتاد نیست. نفقه می دهد هر چند کم. زن دیگری ندارد و هزارکوفت زهرمار دیگر, می گویند لگد به بختت نزن و بشین زندگیت را بکن.
خانواده هم که کلا این کارها را خوب نمی داند هر چند می گوید هر طور راحتی اما این را با لحنی می گوید که یعنی خاک تو سرت!
مانده ام که چه کنم؟
 مستر ش. مدیر عامل به مستر ف. گفته که نگذارند بروم . نه این که فکر کنید من کارم درست است یا یه همچین چیزهایی. این ها خریت ما را پسندیده اند. دیده اند هر بلایی سرمان بیاورند صدای ما در نمی آید! البته خداوکیلی بس که این جا کسی کارنمی کند ما که کمی کار می کنیم خیلی به نظر کار درست می آییم. بگذریم.
خلاصه این که مستر ح. می گوید نامه قطع همکاری بزن و یک ماه دیگر بیا به عنوان نماینده ی ما درصنایع ملی .... مشغول شو.
مستر ف. می گوید تجدید نظرکن و بمان. صنایع ملی .... نه به بار است نه به دار!بنشین خواسته هایت را بنویس بده به من!
مسترش. می گوید راضیم کنند تا بمانم.
چه کار کنم. مشورت لازم هستم به خصوص از جانب آدم هایی که کاری را انجام داده اند که :

1- دوستش نداشته اند
2-کسالت آور بوده .
3- حقوقش کم بوده
4- همکاران کمی تا قسمتی نفهم بوده اند
5- ساعت کاریش به نسبت زیاد بوده
6-چیز جدیدی یاد نمی گرفته اند
7- روسای نه چندان اخلاق گرایی داشته اند(منظورم هیز می باشد!)

8- محیط کاری امن و آرامی داشته
9- قبولشان داشته اند
10- جا افتاده اند
11- همکاران کمی تا قسمتی خوب داشته
12- وقت آزاد زیاد برای تنبلی یا کارهای متفرقه ی سازنده داشته اند
13- رییس منعطفی داشته اند

آخر هفته قرار است که بروم. دلم "دل به دریا زدن " می خواهد. دلم دوباره حس جوانی می خواهد. ما فعلا که همه نگاهشان عاقل اندر سفیه است. قضیه ی شده چیزی در مایه های گفته ی خاخام توی  "Lucky Number Slevin"
The Rabbi:  My father used to say: "The first time someone calls you a horse you punch him on the nose, the second time someone calls you a horse you call him a jerk but the third time someone calls you a horse, well
then perhaps it's time to go shopping for a saddle."h

 آخه من چه خاکی توی سرم کنم!

غار غار (2) نداریم



غار را بی خیال. اصلا "غار غار 2"نداریم. فقط همین که خیلی تاریک بود و خیلی عمیق بود و خیلی باحال بود. این که باطری اضافه ببرید و این که مواظب باشد کف اش خیس و لیز است و ته تهش هوا سنگین است و خفه . و این که بعضی ها آن ته هم شعور ندارند و سیگار می کشند و دعوایشان کنی تاثیر دارد . و جان می دهد شمع ببرید و یک محفل گرم دسته جمعی در نور شمع راه بیندازید البته اگر از بی هوایی خفه نشدید و این که آن جا آن ته ته ها هم از شر اسپری ها و یادگاری اصغر و تقی در امان نبوده . و این که حفره ی آن ته تهش باید پایین بروی و بدون تجهیزات هم می شود رفت اگر خیلی سوسول نباشی و زن و بچه همراهت نباشد و این که بعد از سه ساعت تاریکی و حس توی گور دست جمعی بودن , وقتی بیرون میایی مخصوصا اگر یکی دهانه غار نشسته باشد و آهنگ غمگین محشری را با ساکسیفون بزند , دلت می گیردو حس خوب مه و ماسوله و باران و این ها می آید سراغت و همان جا توی نیمه تاریکی دهانه می نشینی و دلت نمی خواهد بروی بیرون توی نور زننده ی آفتاب. دلت می خواهد اصحاب کهف بشوی شاید هم مرد نمکی و تا ابد همان جا بمانی

و این را هم بگویم که بعضی ها غار را با سرویس بهداشتی اشتباه گرفته اند پس اقدامات ایمنی را به جا بیاورید. و اصلا به هیچ وجه من الوجوه خر نشوید و پایتان را توی سرویس بهداشتی پشت مسجد نیمه کاره نگذارید. این ها را از من که تجربه دارم بشنوید و به جوانیتان رحم کنید. من که به اندازه ی تمام عمرم .....


پ.ن.:
فعلا که برنامه این است که بعد از ماه رمضان هم برویم غار باز. اما شاید هم جای جدیدی رفت , یک غار جدید یا کلا یک تجربه ی جدید.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

غار غار (1)

آقا خیلی حال داد! یعنی تجربه ی غار نوردی همتا نداره. مخصوصا اگر غاری که می روید تقریبا دست نخورده مونده باشه و نه چراغ داشته باشه و نه هیچی .

قرارمان زیر پل سیدخندان بود ساعت شش .ساعت پنج و چهل و پنج بود ما هنوز خانه بودیم . قرار بر این بود که پدرگرام پگی و سایه ما را ببرد اما گویا پگی خواب مانده بود و خلاصه... . رضای بیچاره که تورلیدر ما بود مثل اسفند روی آتش شده بود که آقا من باید یه ربع از همه زودتر سر قرار باشم .
بگذریم . ساعت شش وپنج دقیقه به عنوان آخرین نفرات گروه رسیدم زیر پل!
مراسم معارفه انجام شد. چهارده نفری بود. گیرم یکی کم تر یکی بیشتر.
بچه ها را نمی شناختم اما مثل خودمان بالاخانه شان اجاره رفته بود توی این کسادی بازار مسکن و در نتیجه ارتباط ها خیلی خوب و سریع برقرار شد. تا رسیدن به دماوند و توقف برای صبحانه ,تقریبا هیچ کس نای تکان خوردن نداشت و همه دو به دو با بغل دستیشان صحبت می کردند. من ,زوزو , پگی و سایه صندلی لژ را اشغال کرده و از آن بالا نقش هیئت نظارت را بر عهده داشتیم.
صبحانه را که خوردم همان یک ذره یخ باقی مانده هم آب شد و دیگر نمی شد بروبچ را جمع کرد.
چیزی نگذشت که همان یک ذره فضای وسط مینی باس پر شد از آقیون محترم نمایی! که انواع و اقسام حرکات موزون را از خود درمی کردند و باور کنید ما حتی شاهد یک فقره هلی کوپتری هم از این جماعت منحصر به فرد بودیم در آن یک ذره جا.
مستر مجید هم که ما را به زور! مهمان صدای بسیار دلنشینشان فرمودند و از" دختر رشتی" تا "خر من دو سه روزه ...." را اجرا فرمودند , مزید امتنان...
و خلاصه مابقی مسیر به مسخره بازی گذشت. فیروزکوه را رد کردیم و رفتیم تا رسیدیم به یک روستا و بعد از آن به پارکینگی که برای بازدیدکننده های غار ساخته بودند. بچه ها آماده ی رفتن می شدند و به خواهش ما , برای جلوگیری از هرگونه آلودگی تصویری , آقایون محترم لطف کرده بی خیال شلوارک های رنگارنگ خودشان شدند! باورمی کنید شلوارک یکیشان پرچم برزیل بود؟ جان می داد برای تماشای بازی برزیل و هلند توی سینما موقع جام جهانی!!
ماشین را گذاشتیم و ازپارکینگ بیرون آمدیم. سرازیری را گرفتیم و رفتیم. از رودخانه رد شدیم و رسیدیم پای تپه ای که طبق نوشته های توی سایت ها باید بیست دقیقه ای تپه نوردی می کردیم. البته برای آیندگان بگویم , نه زمانش بیست دقیقه بود و نه تپه اش ,همچین تپه بود . البته علت اصلی سختی این قسمت این بود که خورشید بدجوری توی مغزسرمان می خورد و ما تا تبخیر شدن فاصله ای نداشتیم.
بچه ها توی مسیر تپه پخش پلا شده بود.جدا شدم و رفتم تا بالای تپه. به محض این که رسیدم به بالای بلندی  از دیدن دهانه ی به آن بزرگی , کیف کردم. می دانستم بزرگ است و عکس هایش را هم دیده بودم اما از نزدیک , بزرگ تر و باحال تر به نظرمی رسید. برگشتم سمت بچه ها و شروع کردم به فریاد زدن که : " بچه ها , غار غار!" خلاصه از همان جا , اسم گروه ما شد گروه " قارقار!"

آقا بقیه اش رو فردا می نویسم. الان وقت نیست.



پ.ن.:
عکس های این بلاگ خیلی خوبه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

اراذل گردی


چند روزی ست خدا رحمش آمده و آن قدرها هم آفتاب توی مخمان نمی خورد که نگران از دست رفتن عقل نداشته مان باشد.
ما هم که می ترسیم نکند یک وقت کفران نعمت باشد وخدا قهرش گیرد , دوباره اراذل گردی از سر می گیریم وبا سمان خیابان متر می کنیم. هر چند در ترک هستیم واز بستنی خبری نیست .
ما از آن آدم ها هستیم که از خرید بدمان می آید. یعنی کلا با مغازه  , فروشنده و خرید  اینها حال نمی کنیم. اما نادر زمان هایی هست که الکی حس خریدمان می گیرد و از آن جا که اصولا هیچوقت ازاین حس ها نداری واصولا نه چیزی برای پوشیدن داریم نه چیزی برای خوردن! در نتیجه این نادر زمان ها را بسی غنیمت می شماریم و برای یک سال بلکم بیشترمان خرید می کنیم. خلاصه دیروز وپریروز از آن رزهای خاص بود ما هم سعی کردیم ته مغازه را در آوریم ولی حیف که شب شد و دیر شد و فردایش هم که حس ما پرید !و ما هم نه چیزی برای پوشیدن داریم نه چیزی برای خوردن!


فردا راهی "غار"هستم. شاید همان جا ماندیم و زن نمکی شدیم! انگیزه منگیزه که برای برگشت نداریم. این قرارهای گشت و گذار هر چه نداشته باشد این فایده را دارد که سالی یک بار به من یکی ثابت کند که نباید روی رفقای گرامم حساب کنم.نه این که این را ندانیم اما سالی یک بار را لااقل باید از این سوراخ گزیده شوی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

هاج و واج

روزهای سختی است. شش روز به رفتنم مانده و هر کس در را باز می کند با خود پیشنهادی آورده وسوسه کننده. کارها یک دفعه زیاد شده.
مستر ف. می آید می گوید قرارداد خریده ایم عروس! همه ی مسئولیتش از A تاZ اش با تو!
مستر ح. آمده می گوید اگر مشکل مالی است , بیا حلش کنیم.
مادام س. آمده می گوید یک دوره برویم عراق , پالایشگاه هایشان را بازدید کنیم وبرگردیم.
یک دفعه عزیز شده ایم. هر کس می رسد چنان تحویلمان می گیرد که مجبوریم برگردیم پشت سرمان را نگاه کنیم مبادا با کس دیگری هستند.
باتمام قدرت دارم مقاومت می کنم. می دانم که پشت حرف هایشان عمل نیست و همه اش الکی است . اما ما کمبود توجه داریم! با کمی توجه خر می شویم.
برای خر نشدنمان دعا کنید ,جمیعا!
از آن دوراهی های مزخرف است که آدم می ماند چه خاکی تو سرش بریزد.
به هر حال می دانم که آخرش از زیانکارن خواهم بود , هر چه که پیش آید.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

زدی تو خال


فیلمای کیارستمی رو دوست داشتم

تا قبل از اینکه آیفون تصویری بگیریم
                                                                                                منبع : این جا

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

اراجیفات


خوابم می آید. دیشب مهمان بودم. بالش بزرگ بود. خوابم نبرد.
رییس سه روز است پیدایش نیست. کارها مانده ,جواب استعلام ها نمی آید , بچه های دبی مرده اند انگار. زنگ می زنند مشتری ها ,جواب نمی دهم. جوابی ندارم که بدهم.
کارهایم راباید کم کم جمع کنم تا ماه رمضان و وعده ی رفتنم ده روز کم تر مانده.
مستر ح. هنوز می گوید بمان , اوضاع را بهتر می کنیم . نمی مانم . نمی خواهم که بمانم.
بس که بستنی خورده ام وفالوده . بس که خورده ام , از هیچ دری رد نمی شوم. سنگین تر می شوم و افسرده تر.
تا خانه تکانی روح , جسم و روابط ده روز مانده. تابلوی روزشمار نصب می کنم روی مونیتور!

یک جای کار خراب است. می دانم. اما امروز هیچ کدام این ها مهم نیست.
هوا ابری ست. همین ما را بس...!

پیاده می روم نیم راه تا خانه را. این هوا وسط مرداد را باید غنیمت شمرد. کم پیش می آید.
همین

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

جای خالی گل مریم

 همان موقع که پاواراتی مرد ,عزادار نوری شدیم. پیشواز رفته بودیم انگار.می دانستیم می رود و می خواستیم که نرود.
نوجوانی های ما , به رنگ "نوری" بود. موسیقی متن رویاهای نوجوانی هامان ,کلبه ی جنگلی ,مه,باران,دریا و آتش زیر دیگ , صدای نوری بود.
هنوز "سی دی" سوسولی بود و ما با چه زحمتی آهنگ های نوری را روی کاست ضبط می کردیم. "نوری" نوستالژی ما نسل بدون نوستالژی بود.

یادم هست اوایل که عاشقش شده بودیم با پگی, صدایش را برای مامان گذاشتم و گفتم مامان بگو این خواننده چند سالشه؟
مامان گفت بیست و هشت ,نه!!
و حظی بردم وقتی که خندیدم و گفتم : برو بالا. شصت و خورده ای را کم کم دارد.
و دلم چه قدر می خواست که اقعا بیست و هشت ,نه سالش بود و حالا حالا برایمان می خواند.
"بابک بیات " که رفت , برایم خاطره نبود که عزادارش شوم , به جایش از همان موقع , نگران سن و سال نوری بودم و عزادار مرگ نرسیده اش

ثنا گفت : نوری مرد
و من
.....

صبح لعنتیه ساکتی است امروز
سرم دارد می ترکد

بعضی ها که می روند جایشان توی دنیا خالی می ماند , خیلی ها می روند و جایشان را دنیا زود پر می کند انگار نه انگار اما بعضی ها
 بعضی ها جایشان تا ابد خالی می ماند .
جای "نوری" خالی است و می ماند.