۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

از بس كه جان ندارد...

نمي دانم يادتان هست آن مهماني كذايي مكه و آن مهماني و ...
همان مهماني كه دو ساعت درباره ي عزب اوغلي هاي فاميل و اين ها برايتان روضه خواندم. يادتان آمد.
آن مهماني مهماني دخترخاله ي گرام مادرجان بود. خانمي در دهه ي چهل زندگيش كه يك دختر تقريبا بيست و هفت ساله و يك پسر اگراشتباه نكنم بيست و سه ساله دارد.
حالا بروم سر اصل ماجرا.
ديروز حدود دو و نيم بود كه رسيدم خانه و از آن جا كه وقتي براي حاضر شدن و رفتن به جشنواره نمانده بود يك راست رفتن سر قابلمه روي گاز و خوردن لوبياپلو ( جاتون خالي) !
همان طور كه كله ام را تا ته كرده بودم توي قابلمه و قاشق ها را به طرفة العيني در خندق بلا خالي مي نمودم ، مادر جان كه در حال شستن ظرف ها بود ( مايه ي خجالت ما!) گفت من الان بايد بهشت زهرا مي بودم. يادم بود كه سالگرد مادر يا پدرش روزي همين روزها بوده گفتم : چه طور؟ سالگرده؟
گفت نه ، فلاني مرد!!
و بنده همان جا سرقابلمه ، گوشه ي آشپزخانه ، ايستاده با دهان پر ، قاشقم ميان هوا معلق ماند و خشكم زد!!
من اين خانم را خيلي نمي شناختم ، دخترش را هم . سال ها همسايه ديوار به ديوارمان بودند . يعني ته حياط ما مي شد ديوار پشتي آن ها . از خيلي دور مي شناختمش و مي دانستم كه مريض است. مادرجان همين چند وقت پيش مي پرسيد مي خواهيم برويم ديدنش . اين آبميوه ها كه خريدم خوب است يا كمپوت بخرم؟
گويا حج كه بوده ، پاهايش بي حس مي شده و زمين مي خورده. جوان تر كه بود تصادف كرده بود و پاهايش پلاتيني بود به گمانم. هيچ كس فكرش به مغز و تومور نمي رفت! اما بر كه گشته بود كارش به عمل مغز و اين ها كشيده بود.
اما خوب بود. لااقل خودش كه اين طور مي گفت اما...
مادر جان برگشت و گفت : "فلاني مرد!"
و من فقط توانستم بگويم :" بيچاره ، زهرا ( دخترش) " و لقمه ي لعنتي ام را قورت دهم از جايي ميان بغضي كه نمي دانم از كجا پيدايش شده بود!

مرگ هميشه ناگهاني مي آيد و مي رود و همه را مبهوت مي گذارد! اما هميشه اولين چيزي كه به ذهن آدم مي رسد اين است كه چه يهويي! چه بي خبر! چه ...
انگار كه مرگ جايي روزي گفته خواستم بيام ، خبرتون مي كنم!!
مشكلم با مرگ خودم حل شده. به دنياي آن طرف و محبت خدا هم ايمان دارم. اما مرگ ديگري را نمي توانم هضم كنم. مرگ خودِ آدم پايان است و آرامش ( مي دانم آن طرف سرمان شلوغ تر است. اما اين آرامش از اتمام تكليف است. مثل آرامش بعد از كنكور كه ديگر كاري نيست كه تو بكني. ديگر همه چيز تمام شده . نتيجه هر چه باشد اين بي تكليفي لذتي دارد براي خودش ) اما مرگِ ديگري تازه اول ماجراست. اول ماجراي لعنتي دلتنگي....
يادم هست كه مثل بقيه توي آن مهماني، برايمان آرزوي ازدواج كرده بود و ما هم مثل هميشه لبخند زده بوديم. صحنه را قشنگ يادم هست . قيافه اش مريض و خسته بود. از همان اول مهماني تا آخر نشسته بود روي آن صندلي اول سالن آن گوشه. نمي توانست بايستد . اما هيچ كداممان به رفتنش فكر نمي كرديم. زهرايش چه قدر سرحال بود و چه بين ميزها مي گشت و ازمان مي پرسيد چيزي كم و كسر نداريد؟
زهرا الان چه كار مي كند؟ بدون مادر؟!!
خدايش بيامرزد كه رفت حج، پاك شد ، بعد رفت!
و خدا به زهرايش صبر دهد و به مجيدش . صبر عظيم تحمل بي مادري. مادري در خاك....

پ.ن.:
يك فاتحه كه مهمانش مي كنيد ، نه؟!

هیچ نظری موجود نیست: