دخترش كه به دنيا آمد ، براي ديدنش رفتيم.
دخترش را بغل گرفته بود. نگاهمان كه كرد ، چشمانش خيس بود.
گذاشتيمش به حساب خوشحالي و اشك شوق و اين مزخرفات
از آن روز ديگر هيچ وقت در جمع هاي زنانه مان حاضر نشد. هيچ وقت با ما سفر نيامد. حتي آن وقت كه دختركش بزرگ شده بود .
اصرار ما براي تنها گذاشتن دخترك با پدرش و آمدن به سفر به هيچ جا نرسيد.
شوهرش كه مرد. دخترك را تنها مي گذاشت و به سفر مي آمد.
هيچ وقت نفهميديم چرا نگذاشت حتي يك لحظه دختر با پدرش تنها بماند.
هيچ وقت نفهميديم ، نه ما و نه حتي مادر خودش....
۳ نظر:
چه غم انگیز!
دلیلش اینه که کلاً دخترا خودشون رو باسه باباهاشون خیلی لوس میکنن! مامانا هم خوب حسودیشون میشه! :دی
جان من... راستشو بگو!
از روی عمد سعی کردی سوالات ذهن بچه ها رو افزایش بدی؟
در ضمن اینجور مرموز که تو تعریف کردی، من فکر کنم شوهرش نمرده، بلکه به قتل رسیده!
خاك و چوك!يعني چي؟!؟
ارسال یک نظر