۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

بزن زنگو...!


گفتم به ياد ايام قديم ، زنگ يه خونه اي رو بزنم و در برم. بعد تو خيالم پاشدم رفتم زنگ در اون خونه در قهوه اي رو زدم. بعد به دور وبرم نيگاه كردم و بعد هم به جاي فرار خيلي خونسرد شروع كردم به راه رفتن.

تو ذهنم محاسبه مي كردم كه اول : عمرا اگر طرف بياد بيرون به من شك كنه . مگه اين كه بدوم . در اون صورت هم عمرا فكر نمي كنه مردم آزارم ، بلكه مطمئن مي شه ديوونه ام كه با اين قد و هيكل راه افتادم زنگ در اون خونه در قهوه اي رو زدم و در رفتم. بعد هم بر مي داره زنگ مي زنه امين آباد بيان منو ببرن!

دوم : اصلا كي گفته طرف مياد دم در. خود من اگر بودم مي اومدم دم در ببينم كيه؟! نه ، نمي اومدم . مي گفتم هر كي هست اگر كار داشته باشه باز زنگ مي زنه. تازه اگه آيفون تصويري باشه كه ديگه عمرا اون همه راه رو تا دم در برم. پس در نتيجه اصولا فرار كردن بعد از زدن زنگ احمقانه ترين كاره.

سوم : اصلا هم خوش نمي گذره و هيجان نداره اين زنگ مردم رو زدن و در رفتن!

همين جور كه داشتم اين محاسبات رو مي كردم ، يادم افتاد كه اون قديم ها ، چه طور بدون يه لحظه فكر وحساب كتاب پاشديم رفتيم با مونا زنگ در اون خونه در قهوه اي روبروي خونمون رو زديم و در رفتيم! نه يكبار كه چند روز متوالي! و حتي اين قدر حساب نكرده بوديم كه لااقل بريم كوچه پاييني كه صاحبخونه بابا و مامان و هفت جد و آبادمون رو نشناسه. و اين بود كه روز چندم مچمون گرفته شد و فالفور در حضور پدر گرام بسي جلو همسايه خجالت كشيديم! يادم افتاد كه اونموقع ، حتي با اين كه مچمون گرفته شده بود ، ولي چه قدر حال داد اون زنگ زدن ها و فرار كردن ها!

بعد يه نگاه به الانم كردم كه نشستم و دارم حساب كتاب مي كنم كه آيا طبق قانون فلانم فلاني! زدن زنگ خلق الله و در رفتن كيف داره يا نه؟! واقعا كه!

يه نگاهي به دور و بر كردم. زنگ در اون خونه در قهوه اي رو زدم و الفرار!!!

تا ته كوچه دويدم!

باز هم زنگ در خونه روبرويي روزده بودم! به خودم گفتم : بابا لااقل مي رفتي كوچه پاييني كه صاحبخونه بابا و ....



۲ نظر:

ناپدید گفت...

خوبه که کودک درون آدم فعال باشه. ولی اون کودکی که ازین تقص بازی ها در میاره رو باید دوتا بزنی پس کله ش

Maanta گفت...

:( چرا مي زني؟ خوبه فردا كه بزرگ شدم عقده اي شم ، معتاد شم بيفتم كنار جوق آب؟!
با بچه درست رفتار كن!