۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

برخورد نزديك از نوع متمدنانه


خب شما ملت وقتي هلك و هلك عصر جمعه كه به گفته ي شاهدان از مزخرف ترين و دپرس ترين ساعات كل يوم هفته است پا بشيد بكوبيد برويد ولي عصر .آن همدر حالي كه پدر گرام زودتر جيم فنگ زده اند تا مبادا بتوانيد كمي اغفالشان كرده تا ولي عصر را با ماشين گز كنيد و بعد هم يك ساعت تمام منتظر ماشين شده باشيد كه در ساعت دو ظهر جمعه مي شود جن و شما بسم الله و تمام مدت دلهره داشته باشيد كه مبادا دير برسيد و استاد جان مورد التفاتتان قرار بدهد تازه اگر اجازه بدهد برويد سر كلاس . خلاصه بعد كه رسيديد ولي عصر برويد يك لنگه پا پشت كلاس استاد بايستيد تا ايشان بعد از يك ربع كله مبارك را از لاي در بياورند بيرون كه بچه ها كلاس يك ساعت ديرتر شروع مي شود و شما كمي كلمات قصار زير لب بگوييد و يك ساعت ديگر منتظر بمانيد و هي غصه بخوريد حالا كلاس از آن طرف نه تمام مي شود ، چه طور برويد خانه؟! و


آن وقت بعد يك ساعت استاد تشريف بياورند بيرون كه بنده اشتباه گفتم شما امروز بياييد و بايد يكشنبه بياييد ،من امروز كلاس ديگري دارم و شما در كمال تمدنٍ تهوع آور مزخرف به جاي آن كه برويد توي شكمش و يك آبچي نمي دونم چي چي ( اسم كاملش را از سم بپرسيد!! ما از كلاس هاي كاراته همه چيز ياد گرفتيم جز اين اسم هاي مسخره حركات را! ) نثارش كنيد و به چند ،به قول جان توي " كتاب قانون" ،خواهر مادر!! مهمانش كنيد ، با لبخند بگوييد : " استاد يكشنبه ساعت چند بيايم ؟" ( اه اه از هرچي آدم خونسرد لبخند به لب متمدنه حالم به هم مي خوره!!) ،


اگر جاي بنده بوديد چه مي كرديد؟


يكبار ديگر مرور مي كنيم : شما در ميدان ولي عصر هستيد. كلاستان كنسل شده . هيچ كاري در خانه نداريد بكنيد و بسيار علاف هستيد. زمان هم عصر يك جمعه ي بي مزه ي كسل كننده است!


خب چه كار مي كرديد؟



آفرين. خب بنده هم دقيقا همان كار را كردم......




ادامه دارد!!

۳ نظر:

حضورناپدید گفت...

من میرفتم کافه !

Maanta گفت...

به احسان خان!!:
بابا كافه! حتما همون كافه كه نوشته بودي پر آدم هاي آنتيكه؟!

سمان اینا (مذکور در متن های وبلاگ) گفت...

فورا زنگ میزدی به خودم. من نه؟! یه سمانه دیگه...چیزی که زیاد داری سمانه..