بدبخت شدم رفت پي كارش!
اصلا هر وقت اين مستر ح. رييس امورمالي گروه زنگ مي زنه مي گه يه دقيقه بيا ، يعني بنده به فنا رفته ام و خلاص!
اصلا هر وقت اين مستر ح. رييس امورمالي گروه زنگ مي زنه مي گه يه دقيقه بيا ، يعني بنده به فنا رفته ام و خلاص!
اصلا همون موقع كه هفته ي پيش برداشته يك كاره! تو مرخصيش از شيراز زنگ زده كه تو چيكاره اي و مي موني يا مي ري ؟ شستم خبردار شد كه يه خبرايي هست و از طرف ايشون بايد خيلي خوش شانس باشي كه خبر خوب باشه!
ما هم كه كم نياورديم و اصلا به روي مبارك نياورديم كه داريم به ترك گروه در پايان سال مي انديشيم و برگشتيم گفتيم : نه! فعلا كه برنامه اي نداريم. هستيم فعلا در خدمتتون !
حالا امروز وقتيم برگشتم پشت ميزم ديدم مستر د. گرام يه يادداشت گذاشته روي ميزم كه آقاي ح. تماس گرفتند گفتند مي خواهند شما را ببينند و اين جمله همان و خاك بر سر شدن ما همان!!
خلاصه رفتيم بالا در خدمتشان
بذاريد اول شرح صحنه بدهم بعد بروم سر اصل مطلب
ايشان يعني همين مستر ح. مذكور كه ماري هستند در نوع خودشان بي نظير و جان مي دهند براي مسئول امور مالي شركت هاي خلاف و چه مي دانم پولشويي و زدن مخ ملت و از اين كارها! خلاصه ايشان به كمردرد مزمن دچارند و امروز گويا قرص نمي دونم چي چي خورده بودند كه به قول خودشان عضلات را شل مي كند! و تازه از آن جا كه يادشان نمي آمده قرص را خورده اند يا نه ، يكي ديگر هم نوش جان فرموده اند و خلاصه بنده موقعي خدمت ايشان رسيدم كه نه تنها مثل معتادها شل و وارفته شده بودند بلكه اصلا تمركز نداشتند و به زور چوب كبريت چشم هاشان را باز نگه داشته بودند.اين از صحنه
و اما ادامه داستان
ايشان بعد از كلي تعريف و تمجيد و هندوانه!! كه آدم مي ماند بالاخره اين چوپان دروغگو دارد راستس راستي حرف مي زند يا قضيه ي همان كاسه ي آب قبل از سر بريدن گوسفند است؟!( در مورد زبان بازي و موزماري و آب زيركاهي و ... ايشان هر چه بگويم كم گفته ام!)
بعد از كلي صغري كبري چيدن كهما خيلي روي شما حساب مي كنيم و اصلا دخترتان را براي پسرمان خواستگاري مي فرماييم!!( به جان شما همينو گفتا! مي خواستم برگردم بگم من دختر به گرگ بيابون مي دم به پسر تو نمي دم!! اصلا من راضي باشم پدرش زير بار نمي ره!!!! :) ) و از همان حرف هاي خركننده اي كه مديرعامل محترم پارسال همين موقع توي گوش بنده خواندند و مني كه صد در صد مي خواستم بروم گوشهايم مخملي شد و شد آن چه نبايد بشود! ( اي سست عنصر!) همي گفت وگفت تا
آخرش به اين جا رسيد كه : ( البته دنبال كردن حرف هاي ايشان از بين آن همه پرت و پلايي كه به قول خودش مثل مست ها بلغور مي كرد كار هركسي نبود!)
مي خواهيم يك گروه بازرگاني براي كل گروه تشكيل دهيم كه كل سفارشات برود زير دستشان و بعد از آن جا تقسيم شود بين شركت هاي زير مجموعه ! و قرار است بنده هم يكي از اين كارشناس ها باشم!!
تا اين جاي قضيه خيلي هم خوب است. هر چند بنده عمرا بازاريابي نمي كنم! محال است!
مزايا و حقوقش هم كه خدا مي داند بهتر است و همين كه مي توانم به جاي كار كردن با شركت زير مجموعه با خود شركت مادر باشم عالي است!
اما!!!!
كارشناسان ديگر گروه ،مجموعه اي از مزخرف ترين ، منحرف ترين ، هيزترين و ناپاك ترين آقايون شركت مي باشند كه دو نفرشان را حاضرم بميرم و سلامشان هم نكنم!
و
مشكل از همين جا آغاز مي شود كه مزايا چه قدر مي ارزد كه آدم ، آن هم يكي مثل من كه نه بچه ام روي تخت بيمارستان است نه از زور مخارج قرار است كليه ام را بفروشم نه پدرم بابت بدهي در زندان است و .... ( خدا را شكر) خودم را بفروشم و بروم با چنين آدم هايي كه هر كدام گرگي هستند كه دومي ندارند زير يك سقف كار كنم.
آن هم من كه نه مي توانم اخلاق سگي داشته باشم و تا پايشان را از گليمشان درازتر كردند پاچه شان را بگيرم نه آدمي هستم كه ....
خلاصه بازپاي اصول است و خدا مي داند كه اصول را كه بفروشي تمام مي شوي اگر حتي دنيا را بدهند جايش!
لعنت به هر چه بهمن است كه تا من بر ميدارم بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم تصميم مي گيرم كه بروم و خلاص ، چنين داستاني را مي گذارد توي دامنم!
تو را به خدا برنداريد شعار بدهيد كه تصميم گرفته اي ، پايش بايست و اين حرف ها. من تصميم را آن موقع گرفتم با آن شرايط . حالا موقع يك تصميم لعنتي جديد است.
و من چه قدر از دو راهي و تصميم بدم مي آيد. مخصوصا وقتي كه اطلاعاتم كافي نيست و هوا مه آلود است.
و من اين جايم باز
بر سر دو راهي من بودن...
پ.ن. :
به قول "ثنا" كي بزرگ مي شوي مائانتا ، كي؟
پ.ن. 2:
مستر ح. مذكور جمله ي قصاري دارند با اين مضمون : " نود و نه درصد آدم ها گرگند . آن يك درصد بقيه هم يا به نفعشان نيست يا نمي توانند كه باشند"!
پ.ن.3:
زنگ زدم به مستر د. سابق. مستر د. سابق رييسم بود قبل تر ها. آدمي است از جنس خود مستر ح. گيرم كمي مثبت تر اما به همان آب زير كاهي. فرقش با من اين است كه قسمت هاي تاريك ماجرا را مي بيند بيشتر اما من خنگ تر از آنم كه جز روشني ها چيزي ببينم! پپه!
گفت بروم پيش همين مديرعامل فعلي ام و تقاضاي افزايش مزايا و حقوق كنم ، اگر گفت قبول بمانم همين جا ( تا به حال كسي را ديده ايد از ارتقاء مقام اين قدر بترسد؟)
اگر نه بروم آن طرف . اگر خوب نبود آن ها را به خير و ما را به سلامت.
اما به نظر او هم ماجرا كمي بو مي دهد. كمي بيشتراز كمي!
شايد ايشان هم زيادي ماجرا را تاريك مي بينند ، شايد!
بعدا نوشت :
رييس گرام يه هفته مهلت خواستن فكر كنن كه من رو مي خوان يا مي دن به گروه!! زير لفظي مي خوان به گمانم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر