۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

بي مزه!

از بالا نگاه مي كنم. همان طور كه تاب مي خورم. به گمانم صداي صندلي آن قدر بوده كه خواهرم آن پايين شنيده باشد. خب مثل اين كه دارند مي آيند .صداي پاشون توي راهرو پيچيده. الان خوب حالشان گرفته مي شه. اميدوارم قيافه ام آن قدر ترسناك شده باشد كه زهره ي اين خواهر بي قلبمان را بتركاند.
آها آمدند.
( زهرا اول وارد مي شود. به محض ديدن صحنه ، جيغ و داد راه مي اندازد و شيون را شروع مي كند. مدام صورتش را چنگ مي زند وگريه مي كند)
خداييش از زهرا انتظار اين همه گريه رو نداشتم . خاك تو سرت نمي تونستي زودتر يه ذره عاطفه خرجمون كني. حتما بايد الان تو اين وضعيت محبتت گل كنه؟
( مادر در پي سروصداي زهرا وارد مي شود. همان جا دم در با ديدن صحنه غش مي كند. )به ، اين مامان هم باز غش كرد! لااقل يه كم قربون صدقه ام مي رفتي دلم نسوزه بعد غش مي كردي!
اه نكردم شب اين بازي رو راه بندازم كه لااقل چهارتا مرد هم خونه باشن بلكم يه كم تحويلمون گرفتن به جاي گريه و زاري يه كار مفيدي مي كردن.
اصلا حال نكردم. انتظار بهترشو داشتم. اگر مي شد يه بار ديگه اين كار رو مي كردم شايد بهتر مي شد!
حيف كه آدم يه بار بيشتر نمي ميره!
اين طناب بدجور داره گردنم رو اذيت مي كنه. دفعه ي بعد حتما با اسلحه اي چيزي خودمو ميكشم. اونجوري صحنه هم دلخراش تر مي شه. فعلابايد برم ببينم اونور چه خبره.
فعلا خداحافظ

هیچ نظری موجود نیست: