۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

بيلياردباز


اينو رو مي خواستم ديروز بنويسم ، وقت نشد!
پريشب يه قسمت از سريال " يك لحظه ديرتر " رو اتفاقي ديدم . فقط قسمت اولش كه توي اون هم اتفاقا " هومن سيدي " بازي مي كرد رو ديده بودم . البته نصفه ، چون پيام بازرگاني گذاشتن و بنده فكر كردم تموم شده!!
به هر حال پريشب كه از سر علافي زدم كانال 2! و اتفاقي ديدم كه "هومن سيدي"! داره نشستم به ديدن و خداييش عالي بود. جدا از بازي ها كه حالا خيلي خوب نبود ولي ما ياد گرفتيم سطح انتظاراتمون رو با طرفمون تطبيق بديم ، فيلم نامه جذابي داشت. يعني غافلگيري آخرش خوب در اومده بود. ما رو غافلگير كرد ، بقيه ملت رو نمي دونم. انقدر خوب هست كه از بعضي نقطه ضعف اش بشه گذشت.
داستانش رو مي گم چون قرار نيست كسي بگه آخرشو نگو مي خوام بعدا ببينم !
داستان ، قصه ي مسعود ( هومن سيدي) است . پسر علاف معتاد نسبتا پولدار علاف بي خيال و البته بيلياردبازه. يه جورايي پل نيومن رو تصور كنيد توي " بيليارد باز" ( هر چند اين كجا و اون كجا!). ايشون كارشون ول گشتن و بيليارد بازي كردنه و البته گويا در اين كار هم به اندازه كافي مهارت دارند!
طرف ديگر ميز بيليارد پسر علاف ديگري است به اسم " پيمان " ( به گمانم!) كه مدام در حال باختن از مسعود است و البته بهايش هم انواع و اقسام شرط هاي تحقيرآميز مثل پوشيدن لباس زنانه و رها شدن وسط بيابان است . اين پيمان كاري ندارد جز آرزوي بردن از مسعود و البته در آوردن تلافي تمام اين تحقيرها
همان اوايل فيلم پسر ديگري (فرامرز)هم وارد داستان مي شود كه به قول خودشون بچه مثبت است و دوست كودكي هاي آقا مسعود . ايشون گويا با خواهر مسعود نامزد كرده و آمده تا اين خبر را به مسعود كه مدت هاست از خانواده بريده بدهد و يك جورهايي ايشون رو به كانون گرم خانواده برگرداند.
خلاصه ، يك شب كه پيمان و جمعي از اراذل براي بازي به خانه ي مسعود مي آيند تا مجبورش كنند با پيمان بازي كند ، فرامرز بعد از يك تماس تلفني با عجله از خانه خارج مي شود. اراذل هم پيمان را مجبور مي كنند تا بازي را شروع كند . اواسط بازي كه اتفاقا مسعود هم كه همه ي حواسش به فرامرز است چندان جالب بازي نمي كند ، تلفن زنگ مي زند و همه خبردار مي شوند كه مسعود تصادف كرده. مسعود كه قصد ترك منزل را دارد با در قفل شده مواجه مي شود و پيمان مي گويد يا اعتراف كن باختي يا ادامه بده.
و بالاخره مسعود مي بازد و اراذل چشم هايش را بسته و براي اجراي شرط راهي باغي خارج شهر مي شوند. توي باغ بري كنده اند و قرار مي شود مسعود را براي نيم ساعت دفن كنند ( مسعود آسم دارد)
بعد از مدتي همين طور كه بچه ها در حال شمردن دقيقه ها براي در آوردن مسعود هستند ،مسعود جايي دورتر از قبر از خواب پا مي شود و بچه ها را مي بيند كه كنار قبر جمع شده اند . جلو مي رود ولي هر چه با بچه ها حرف مي زند انگار اورا نمي بينند .
بعد از چند دقيقه پيمان و بقيه قبر را باز مي كنند تا مسعود را بيرون بياورند اما مسعود تكان نمي خورد و .. پيمان و بقيه كه مي بينند مسعود مرده وحشت كرده و فرار مي كنند . مسعود كه از ديدن خودش توي قبر وحشت كرده از قبر فاصله مي گيرد . كمي دورتر از قبر ة فرامرز را مي بيند كه ايستاده . فرامرز مي گويد توي بيمارستان بوده و حتي خودش را ديده كه توي سردخانه گذاشته شده. مي گويد كه كسي او را نمي ديده . مسعود مي گويد پس يعني من مردم كه تو را مي بينم؟
فرامرز قضيه ي نامزدي اش با خواهر مسعود و علاقه ي مادرش به بازگشت او را تعريف كرده و مي رود .
مسعود كه از مرگش شوكه شده به سمت قبر مي رود . پيمان و بچه ها برگشته اند و سعي مي كنند جسد را در بياورند . فرامرز كه برگشته و پشت مسعود ايستاده مي گويد احتمالا مي خواهند جسد را جابه جا كنند . همين موقع بچه ها به جاي جسد ، عروسكي پارچه اي را از قبر بيرون مي آورند و همگي با خنده به سمت مسعود بر مي گردند .
اين جا معلوم مي شود كه مسعود اصلا نمرده و اين تنها نقشه اي بوده كه فرامرز به همراه پيمان گرفته و از اول ماجراي تلفن و تصادف و .. همه نقشه بوده و مسعود را توي قبر بيهوش كرده و به فاصله ي دورتر انتقال داده اند.
مسعود كه حسابي رودست خورده و حالش بد است از همه خواهش مي كند تنهايش بگذارند و همان جا كنار قبر مي نشيند و ...

بازي "هومن سيدي" كه تقريبا هميشه خدا در نقش مثبت و آدم هاي ساده بازي مي كند ، در نقش يك آدم اراذل و علاف خيلي خوب نبود. يعني نه اين كه بد باشد فقط شايد ما به چهره ي مثبتش عادت كرده ايم.
يك جاي فيلم مسعود بر مي گردد مي گويد :" خيلي دوست دارم يه جور درست و حسابي كلكم كنده شه"! مطمئنم اين ديالوگ رو قبلا جايي شنيدم اما يادم نيست كجا؟! شما يادتون نيست؟
كارگردان : رضا بهشتي بود . اما متاسفانه فيلم نامه نويس رو با اين كه نگاه كردم اما يادم نيست يادمه خانم بوده و اسمي توي مايه هاي " تينا" داشت!

پ.ن.:
ديروز تله فيلمي نشان داد به نام " اي دوست مرا به خاطر آور " ( چه اسم خزي !) . كاري به فيلم ندارم كه خيلي هم جالب نبود . اسم كارگردانش جالب بود (لااقل براي من) . حميد نعمت الله كارگردان بي پولي!



ببينم اين بلاگ من زيادي فيلمي شده يا من اين طور فكر مي كنم؟

۲ نظر:

سامانتا گفت...

هيچ اشكالي در فيلمي بودن يك بلاگ نيست.من علت حساسيتتو واقعا نمي فهمم.

Maanta گفت...

نه ! نمي فهمي!