" گاهي فكر مي كني كه مردم را "بايد " شكنجه داد. گاهي شكنجه را به صورت يك راه حل عادلانه مي پذيري . از تو عزيزي را دزديده اند . ده نفر را هم گرفته اند كه ميگويند بدون شك يكي از ده نفر دزد است. در بازجويي همه انكار مي كنند . آن وقت تو فكر مي كني اگر ان ها را زير شكنجه ي چيني بگذارند ، ناخن هايشان را يكي يكي بكشند ، با آتش سيگار بدنشان را بسوزانند تا اقرار كنند ، كار بسيار عادلانه اي انجام گرفته است . اما يادت نرود كه فقط يكي از اين ده نفر را بايد مجازات كرد نه همه ي آن ها را. و همين جاست كه تو دگر عادل نيستي . "
داستان : در يك كلاس درس ، دزد پيدا شده . يكي از بچه ها وسايل بقيه را مي دزدد و معلم سعي مي كند نگذارد دزد بر خودش وانسانيتش پيروز شود. تن به گشتن كيف بچه ها ، تحقير آن ها نمي دهد. و ...
داستان : "عقيق"
مجموعه داستان كوتاه " افسانه ي باران"
نوشته ي " نادر ابراهيمي
" ما كه نمي توانيم خودمان را درست قضاوت كنيم. ما فقط انتخاب مي كنيم - و فقط تاريخ است كه عادلانه ترين قضاوت را خواهد كرد..."
داستان : مبارزي كه به واسطه ي معلم تاريخش در كودكي ، به جرگه ي مبارزان پيوسته در زندان مدام آرزو مي كند معلم سابقش را ببيند تا با افتخار سينه جلو دهد و نشان دهد كه براي حقيقت جنگيده ، سعيش را كرده . اما...."
داستان : " برخورد"
مجموعه داستان كوتاه " افسانه ي باران "
نوشته ي " نادر ابراهيمي"
"ياغيگري براي ما شده است يك سنت ، يك سنت كه بايد بماند . اما تا كي؟ معلوم نيست. تو فكر مي كني من خسته شده ام؟ فكر مي كني آشتي كرده ام ؟ فكر مي كني مي ترسم؟ ها؟ شعيرخان مي ترسد؟ نه...اما ، به تو گفتم . عيب ما اين است كه آدم هاي بي دليلي هستيم .نه من مي دانم ، نه عبداله . حسين و حسن و فاطمه هم نمي دانستند ."
داستان :شعيرخان مبارز قديم ، بعد از سي سال ياغي گري و مبارزه تصميم مي گيرد برگردد و خود را تسليم كند. تنها همراهش پيرمردي است كه تمام اين سال ها كنارش جنگيده . او دليل بازگشت را نمي داند و شعيرخان تنها چيزي كه مي گويد اين است كه براي جنگيدن دليلي وجود ندارد. لااقل ديگر ندارد.
داستان :" آن ها براي چه برمي گردند؟"
مجموعه داستان كوتاه " افسانه ي باران"
نوشته ي " نادر ابراهيمي"
۴ نظر:
بابا داستان و رمان و روبان رو ول کن. خفه شدم از بس داستان خوندم. یه ذره کتابای با کلاس تر بخونیم بهتره. فلسفی، روانشناسی، ازین چیزا
تو فکر "کمدی الهی" ام ...
خب نخون!! من كي گفتم بخون؟!!
بعدشم خداييش من الان اصلا حوصله فلسفه و اينا رو ندارم. خودم به اندازه كافي مخم گير مي باشد اين روزا!
من تو فكر فهيمه رحيمي ام اين روزا!
يكي از اون كلكسيون فهيمه رحيمي ات رو بده بخونم ديگه خسيس!!
فهیمه رحیمیم کجام بوده دیگه
چیزای دیگه دارم
هفته ای یه بار آدمو نمی کشهم مثلاً !
اونوقت ما داريم با كامنت چت مي كنيم؟!! بابا بزن قدش :) !
ارسال یک نظر