۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

بانوي شيلوت


اين روزها
هر چه مي گويم
هر كلمه اي بر زبانم مي آيد
با يك " لعنتي " همراه است
يك لعنتي عين بختك افتاده روي تمام لحظه هايم
يك لعنتي ِ لعنتي
پ.ن. :
مدام اين شعر دور سرم مي چرخد
شعري كه "
آني" عزيز مي خواندآني با آن موهاي نارنجي و نگاه شاعرانه اس
اي روزگار لعنتي با او چه كرده اي
با آن بلند همت آكنده از غرور
با او كه بود سرتا به پايش پر ز نور
بانوي روشن دل شيلوت.....
( لينك ويكي پديا رو اگر رفتيد ، مي توانيد خلاصه داستان بانوي شيلوت را در بخش فارسي هم ببينيد.)

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر قشنگگگگگگگگگگه
من واقعا زمانی بلند همت آکنده از غرور
و سر تا به پایش پر زنور بووووودم...
از وقتی اووومدم یونی روی همه چیزم را خط خطی کرده اند انگار...
تمام احساسات و پاکی نابم را
تمام نیرو و توانم را
تمام حرکت و جوش و خروشم را
تمام ایمان و قلب محکمم را
اما یک چیز را نتوانسته این روزگار لعنتی از من بگیرد
امید
من هنوز امیدوارم..

م م فرزند ع گفت...

نقاشیهای نقاش این تابلو واقعا دیدنیه.

خیلی بی ربط بود مگه نه؟