۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

يك بغل رز!


شبكه جام جم را مي گيرم. وقت ناهار است و چون امروز ناهار نمي خورم ، اين جا تنها نشسته ام توي اتاق.
امروز شهادت است پس طبيعتا شبكه ها نبايد چيز دندان گيري داشته باشند. دلم را خوش مي كنم شايد اخبار ورزشي يا فاطمي نيا داشته باشد. يك و دو كه قرآن پخش ميكنند. شبكه سه جام جم را مي گيرم.
دو تا خانم چادري پشت ميزي مثل ميزهاي كافي شاپ نشسته اند . روي ميز دوتا فنجان قهوه اي رنگ گذاشته اند با يك لوستر جگري رنگ گل گلي كه با سيم درازي از سقف آويزان است.
بر شانس بدم كه هيچي نيست تماشا كنم لعنتي مي فرستم ومي خواهم صفحه را ببندم كه صحبت هاي خانوم مسن تر توجهم را جلب مي كند. دارد خاطره تعريف مي كند. زمان برمي گردد به زمان انقلاب . و مكان سنگري جلوي مسجد است. هر چند اول فكر كردم دارد جايي جلوي مسجد خرمشهر زمان جنگ را مي گويد.
كمي كه گوش مي دهم مي بينم در واقع دارد داستان اولين برخوردش با عشق زندگيش را تعريف مي كند . مردي به نام منوچهر. خانم كه بعدا مي فهمم اسمش فرشته است مي گويد كه چه طور به جاي تير " ژ3 !" گلوله كاتيوشا برده براي مرد و مرد مدام تكه بارانش مي كرده كه بچه تو برو عروسك بازي اين جا چه كار مي كني؟ و خودش چه طور با يك متر زبان جوابش را مي داده. و اين كه چه طور بعدا اتفاقي مي بيند كه منوچهر پسر 22-23 ساله همسايه است و بعد از عشق در اولين نگاهش و اين كه همان لحظه ي اول ديگر نمي خواسته به هيچ قيمتي از منوچهر جدا شود و .... مي گويد تا مي رسد به بهترين خاطره اش از منوچهري كه بعدا شهيد مي شود.
بهترين خاطره اش پشت يك چراغ قرمز توي خيابان شريعتي بوده. وقتي محو تماشاي پيرمردي گل فروش با موها و ريشهاي سفيد مي شود و وقتي به خودش مي آيد كه منوچهر دسته دسته گل هاي پيرمرد را روي پايش مي ريزد و خودش بدون اين كه بتواند كلامي بگويد فقط گل ها را جمع مي كرده و در بغل مي گرفته. و مردمي كه بي خيال چراغ كه دوبار سبز شده ، مي ايستند و برايشان كف مي زنند و خانمي كه به شوهرش مي گفته : ياد بگير. كي گفته حزب اللهي ها از اين كارها بلد نيستند!
خداييش تصور مردي با تيپ حزب اللهي هاي آن موقع با كلي ريش كه در حال ريختن بغل بغل گل روي پاي خانمي با آن تيپ آن موقع ، هنوز هم جالب است . چه برسد به آن موقع ها...

بماند آخر برنامه با نوشتن يك " اين برنامه ادامه دارد " بسي حال ما را گرفت و نفهميديم آخرش چي شد! اما خداوكيلي وسط ظهري به اين كسل كنندگي كه مدير گرام روز تعطيل را بر ما حرام كرده و كشانده ما را سر كاري كه محض رضاي خدا هيچ كس توي مملكت سر كار نيست كه ما بتوانيم كمي كارهايمان را پيش ببريم شنيدن ورژن واقعي يكي از عشقولانه هاي فهيمه رحيمي از زبان يكي از شخصيت ها خيلي چشبيد.

نمي دانم اما هنوز هم عشقولانه هاي بعضي بزرگترها را كه مي شنوم فكر مي كنم نكند واقعا آن روزها عشق و عاشقي خوشرنگ تر بوده. حداقلش اين است كه آن موقع ها كتاب هاي فهيمه رحيمي در ژانر تخيلي -فانتزي طبقه بندي نمي شدند!!!

آدم توي اين بعدازظهر ابري خنك ، توي اين اتاق تنها ، با اين آهنگ هاي رمانتيك ، دلش كلي عشق و عاشقي مي خواهد!!
بد نيست برويم سر خودمان را به ليست قراردادهاي شركت ژي ژوانگ نمي دونم چي چيه چيني گرم كنيم شايد....



پ.ن. :
اسم برنامه " نيمه پنهان " بود.
2- بابت فضاي كمي تا قسمتي زرد مطلب ، هميني كه هست!!!

هیچ نظری موجود نیست: