۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

اوهوم.....!

ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسه‏ی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ می‏شود، تا غصه‏ات می‏گیرد، تا فیلم عاشقانه می‏بینی، تا با کسی دعوایت می‏شود، تا مطلب غم‏انگیزی می‏خوانی، تا عکس‏هایتان را نگاه می‏کنی، تا موسیقی غم‏انگیزی می‏شنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه می‏شوی بهش زنگ بزنی. فون‏بوک موبایلت را باز می‏کنی و زل می‏زنی به شماره‏های طرف و می‏دانی که نباید زنگ بزنی و می‏دانی هم که چقدر دلت می‏خواهد زنگ بزنی. موبایل را می‏گذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فری‏سِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول می‏کنی و خطر می‏گذرد. فردا صبح که فکرش را می‏کنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار می‏کنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که می‏گویند: من فلانی، 2 هفته است پاکم. ولی خب یک وقت‏هایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل می‏خواهد، یا آهنگش خیلی غم‏انگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمی‏توانی دیگر مقاومت کنی و مصرف می‏کنی. یعنی زنگ می‏زنی. بعد صبحش که بیدار می‏شوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئه‏ای. ولی پیش خودت شرمنده‏ای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا می‏کنی و فکت‏های منطقی می‏آوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمی‏توانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرف‏ها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم می‏شود عضو انجمن معتادان گمنام.