۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

درب شماره شانزده

خوب اين هم از نمايشگاه مطبوعات امسال
قرارمان با سم حدود 2:15 جلوي در بهشتي نمايشگاه بود.هر چند كه ايشان با كلي تاخير تشريف آوردند. و طبق معمول راه را اشتباه رفته بودند. تازه برگشته به من ميگه بيا درب 16 . من دم در 16 هستم. حالا من كجام؟! در 3!!! بماند كه بعدا كاشف به عمل آمد شماره 16 اي كه ايشان به عنوان درب شماره 16ديده اند در واقع پوستر نمايشگاه بوده كه رويش بزرگ خورده 16 امين نمايشگاه ....!!! اين كه نمايشگاه اصلا شانزده تا در دارد يا نه را ديگر نمي دانم!
بعد همه ي اين ها مي گه چرا جا پارك نگه نداشتي برام! نه توقع دارند بنده نيم ساعت دراز بكشم توي جاي پارك مبادا كسي پارك كند! ( اي خدا من برا چي با اين جماعت نشست و برخاست مي كنم؟!)
وقتي بالاخره چشممان به جمالشان روشن شد ، با يك عدد ون صلواتي!!! ( كه از اول تا آخر مسير صلوات فرستاديم و نامرد نكرد يك دور اضافه ما را بچرخاند! ) رسيديم به نمايشگاه! آن هم چه نمايشگاهي. از در ورود تا تهش رفتيم و برگشتيم دريغ از يك غرفه ي سينمايي!!
باز خدا همشهري عزيز را خير بدهد كه همان اول راه غرفه زده. هر چند امسال غرفه شان مخلوط ! بود و همشهري جوان ها جدا براي خودشان غرفه نداشتند. تازه ظهر جمعه اي هيچ كدام تشريف نداشتند! نامردها!!!
امسال كلي جلوي خودمان را گرفتيم روزنامه و مجله بار نكنيم خركش كنيم تا خانه و همان دم در ورودي بيندازيمشان توي سطل زباله ها ( البته از نوع بازيافتي) . براي همين موقع خروج خدا را شكر دستمان ( دستم!) چندان سنگين نبود.
بعد از كلي گشتن و با راهنمايي هاي بسيار سازنده ي اين شبكه هاي جستجوي !! كه بعد از سرچ مثلا چهلچراغ فرمودند طبقه اول ! و ما كه كاملا شيرفهم شديم غرفه ي چهلچراغ دقيقا در چه موقعيت مكاني قرار دارد بعد از كلي گشتن تازه فهميديم كه طبقه اي كه درش هستيم طبقه همكف است نه اول ، حالا پيدا كردن چهلچراغ پيشكش !( بماند سرزدن به چهلچراغ فقط به خاطر شرطي شدن ماست از بس هر سال به اين غرفه سر مي زنيم. والا آخرين باري كه يك چهلچراغ را از نزديك ديده ام مال N سال پيش است.)
سم بيچاره هم حالش گرفته شد وقتي فهميديم مجله فيلم امسال شركت نكرده!
و بالاخره بعد از سر زدن به غرفه هايي كه مي خواستيم و چندتايي كه نمي خواستيم خيلي مختصر و مفيد حدود 5-6 راه برگشت پيش گرفتيم.

راستي همان اوايل رسيدنمان بود كه صداي " مرگ بر ديكتاتور" بلند شد! من كه اولش فكر كردم از همين فيلم هاي خبري است كه جلوي غرفه ها پخش مي شود. اما بعدش از شلوغي سالن و هجوم مردم به يك سمت فهميديم بايد يكي از سبزها آمده باشد. زمزمه هاي بين مردم كه خبر آمدن ميرحسين بود . هر چند امروز در خبرها ديدم كه كروبي بوده نه ميرحسين!!
در خبرها از شعارهاي بعدي و بيرون راندن كروبي و تيرهوايي و اين ها نوشته بود كه ما به علت احتمالا عاشق بودن!!! هيچ كدام اين ها را نه ديديم و نه شنيديم! سم گرام هم كه بسيار جوگير نمي باشند نيامدند برويم ببينيم چه خبر است! آدم اين قدر بي حال؟!!! :)


جلوي يك غرفه خيلي شلوغ بود. يكي از همين مجله هاي زرد به اصرار بعضي ها!!! بنده مامور سركشي و كشف هويت مهمان غرفه شدم. حدس مي زدم يكي از همين نويسنده هاي گرانقدر ادبيات به قول مودبانه اش ، عامه پسند باشد. خلاصه بعد كلي سرك كشيدن دختر جواني را ديدم كه اگر از بين آرايشش كمي دقت مي كردي ته شباهتي به هنرپيشه!! ي نقش " روشنك"!! در سريال فخيم و ارزشمند " دلنوازان" را مي توانستي پيدا كني! صد رحمت به همان نويسنده، لااقل مي نويسد! و بعد هم كلي دعوا با سم كه بنده را بعد از يك عمر با آبروزيستن به ننگ سرك كشيدن براي ديدن چنين هنرپيشه اي آلودند!! ( تازه پوسترش رو هم بهمون دادند! دلتون بسوزه!)

از يكي از غرفه هاي سينمايي بيست ودو تا پوستر كارگردان و هنرپيشه خريدم براي كاغذديواري اتاق!!! از همه مهم تر اين كه بين كارگردان ها " تيم برتون " عزيز هم هست!

جلوي غرفه ي " رجانيوز" و " برنا نيوز" از همه جا شلوغ تر بود!! مسئولين غرفه ي " رجانيوز" لباس فرمشان كاپشن مدل احمدي نژادي بود!

بنده ناهار نخورده بودم ! اين از همه مهمتر است. و بعضي ها كه به بنده فرموده بودند غلط! مي فرماييد ناهار بخوريد، آن جا با هم مي خوريم خودشان با شكم سير و پر ناهار تشريف فرما شدن! اي روزگار!

بالاخره موفق شديم برادر جغله مان را سروش كودكان مشترك كنيم. به ياد همه ي آن " گيلگمش" هايي كه آن موقع ها توي سروش كودكان مي خوانديم. ياد " سروش نوجوان " قيصر هم بخير! سالگرد فوتش نزديك است! دوسال پيش بود! چه زود دير مي شود.

هر سال كه مي گذره نمايشگاه مطبوعات بي مزه تر و بي مزه تر ميشه. كاش بازهم با نمايشگاه كتاب يكي ميشد. جو نمايشگاه كتاب خيلي به اين يكي نمايشگاه كمك مي كرد.

از همه بهتر ديدن اتوبوس دوطبقه اي بود كه با كلي نوستالژي چند بار سوار شدن اتوبوس دو طبقه خيابان پيروزي و كودكي ها! توي نمايشگاه مي چرخيد و ملت را سوار مي كرد. دو تا شوفر هم داشت كه با كت شلوار و عينك آفتابي در حد محافظ رييس جمهور يك لنگ گرفته بودند دستشان و از درهاي اتوبوس آويزان بودند كه مثلا ما شوفريم و اينها!

از نوشتن درباره ي حركات بعضي ها در راه برگشت هم معذورم!!!

همين....!





۱ نظر:

سامانتا گفت...

اي بي ادب.خيلي هم دلت بخواد كه با من همراه شدي.راستي نذار دهنمو وا كنم بگم كي موقع برگشت حركات موزون انجام مي داد.تازه كي دنبال امير رضا خادم مي دويد امضا بگيره؟گفتم كه نذار دهنم واشه!!