۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

بي حوصله يك شنبه ي پر غر!


چه قدر بد است كه آدم روز اول هفته ، از همان اول صبح حالش گرفته باشد
چه قدر بد است آدم صبح شنبه كه از خواب پامي شود همان طور كه دست و رو نشسته ايستاده جلوي كمدي كه چهارطاق درش را باز گذاشته و زل بزند به ستون شلوارها ولباس ها و به اين فكر كند كه چه قدر زندگي آشغالي اي دارد و چه قدر دلش مي خواهد كه نرود سر كار و بتمرگد همان جا زير شمد و حالا حالا بيرون نيايد.
چه قدر بد است كه يك هفته مانده باشد به آزمون آزمايشي لعنتي و هنوز اندازه ي يك ذره هم آماده نباشي.
چه قدر بد است كه براي گرفتن كارت آزمون بروي . بعد به جاي ساعت 5 ، 5 و دو دقيقه برسي و آقاي مسئول رسيدت را بگيرد و بعد كلي معطلي بيايد بگويد كه وقت تمام شده و برويد بعدا بياييد و بعد هم رسيدت را كه پس داد ، سر خيابان كه رسيدي ببيني روي رسيدت نوشته محمدعلي فلان و تو حالت گرفته شود كه حالا با اين رسيد اشتباهي چه خاكي توي سرت بريزي.
چه قدر بد است كه بروي بانك . بعد يادت برود كارتت را برداري . و دستگاه محترم هم كارتت را بخورد و تو بماني و 500 تا يك توماني براي سه روز تعطيلي.
چه قدر بد است كه مدام مريض باشي و اول صبحي ، حالت توي اتوبوس بد شود ، مدام بلرزي و عرق سرد بنشيند روي پيشانيت. بعد رو كني به مردها بگويي به راننده بگويند نگه دارد حالت بد است و يك عالمه مرد!!! با چشماني از گوسفند بي شعورتر ، بروبر نگاهت كنند كه آخر مجبور شوي صدايت را ول بدهي وسط اتوبوس كه بابا نگه دار دارم مي ميرم. و تنها يك خانم باغيرت در كل اتوبوس باشد كه وقتي ببيند حالت بد است و صدايت در نمي آيد داد بزند نگه دار آقا! و تو از هر چه مرد است حالت به هم بخورد اول صبح شنبه اي و دلت بسوزد كه چرا آن قدر حالت بد بوده كه نتوانستي رو كني به همه ي بي غيرتشان و يك سيب زميني هاي پلاسيده نثارشان كني!!
چه قدر بد است كه اول صبح دلت بخواهد دو كلام با يكي حرف بزني و هيچ كس توي اين شركت خراب شده نمانده باشد كه محض رضاي خدا بتواني دو دقيقه درددل كني.
چه قدر بد است آبدارچي مزخرف شركت بيايد تو و با پوزخند بگويد : رهبرتان هم كه دارد مي ميرد! و بعد منتظر باشد كه تو بگويي : خدا را شكر و تو حتي حوصله نداشته باشي جوابش را بدهي و فقط بگويي : هر چه خدا خواست همان مي شود!!!
چه قدر بد است كه يكي مجبور باشد بيايد در وبلاگ يكي ديگر و اين همه غر را يك جا بخواند اول هفته اي!
چه قدر بد است كه همه چيز اين قدر بد است اول شنبه اي....

اين هفته را گيرم خدا به خير گذراند ، با آن همه هفته ي نيامده چه كار كنم؟!


پ.ن.:
همين الان مستر ف. كه قبلا ذكرش در همين صفحه رفته بود پيدايش شد! اين ديگر واقعا بد است اول صبحي :(

بعدا نوشت :
خوب از اونجا كه دو تا از بهترين دوستان مثل اين كه ماجرا را به خودشان گرفتند بايد چيزي را اين جا اضافه كنم.
1- من صبح جدا حالم بد بود و عصباني بودم از دست كل مرداي توي اون اتوبوس كذايي. پس تو رو خدا به خودتون نگيريد.
2- روم به ديوار بلانسبت پدر برادر ما هم مرد هستند مثل اين كه. پس به گمانم واضحه كه من با همه ي مردا نبودم .
3- به جان اكبر آقا!!!!! ;)

۱ نظر:

م م فرزند ع گفت...

ایشاا... که حالت بهتر بشه ولی منم کلی تو اتوبوسهای میرداماد سوار شدم، یه بلانسبت بقیه بگو. بابا بهم برخورد. آتیشم زدی جون خودم.