۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

خداحافظ رفيق


به محض اين كه شاد و خندان از در پريد اومد تو و گفت كه مصاحبه قبول شده و آخر هفته ميره ، يهو يه چيزي ته دلم هري ريخت پايين . باورت نمي شه اگه بگم حتي توي چشام اشك جمع شد!
به هيچ كس نگفتم ولي هر بار كه مي خواست بره مصاحبه و قبلش مي اومد سرش رو مي كرد تو اتاق و مي گفت برام دعا كن و من هم لبخند مي زدم و مي گفتم : موفق باشي ، خودم مي دونستم يه جايي اون ته ته هاي دلم دارم به زور جلوي اين حس رو مي گيرم كه خدا كنه قبول نشه.
اما اين دفعه ، اين دفعه ي لعنتي داره مي ره . واقعا داره مي ره. مي دونم كه بايد براش خوشحال باشم كه داره مي ره يه جاي بهتر. جايي كه خوشحال تره. و خدا شاهده كه براش خوشحالم اما چيكار كنم دست خودم نيست. دلم گرفته . از تنهايي لعنتي كه باز مياد سراغم . از اين كه باز من مي مونم و يه عالمه آدم كه نمي فهمن چي مي گم از آدم هايي كه نمي فهمن فلان حرف يعني چي ، فلان حركت يعني چي!!!
دلم تنگ مي شه براي اين كه هر روز صبح تا G-talk ام رو باز مي كنم بپره رو صفحه كه : " بريم؟" منم بگم :"آره" و مثل هر روز بريم سوپر و اون روزنامه اش رو بخره و من شيرم رو.
دلم تنگ ميشه كه حول و حوش ده بزنه :" بيا بيسكوييت" و من چايي به دست برم پيشش و بشينيم با هم چايي بخوريم.
ديگه كسي نيست باهم نقشه هاي شيطاني بكشيم واسه سر كار گذاشتن ملت ، كسي نيست با هم فيلم سفارش بديم حالشو ببريم ، كسي نيست با هم ......
كلا ديگه هيچ كس نيست كه دلخوشيم باشه توي اين شركت
دلم براي رك گويي هاش ، براي اون خشم اژدهاش! براي اون جدي گرفتن همه چيز برعكس من كه همه چيز برام شوخيه ، براي گيردادن هاش ، براي حرص خوردن هاش و براي همه چيزش تنگ مي شه.
كاش مي شد اين حس لعنتي ته دلم رو خفه كنم و بي خيال شم.
اما اين طور خالي شدن دور و برم بعد از رفتن الي ، سميه و حالا مري عزيز ، چاره اي برام نمي ذاره جز اين كه تو اين هواي پاييزي كه جون مي ده واسه غصه خوردن ، اجازه بدم حالم بره ته قوطي كز كنه يه گوشه و انقدر واسه خودش دل بسوزونه تا حالش جا بياد! ( ياد اون صحنه ي " مصاحبه با خون آشام افتادم! كه زنه و دختره رو ته چاه حبس مي كنن و صبح كه مي شه آفتاب همين طور مياد جلو و اون دوتا كه يه گوشه ي چاه كز كرده بودن آخرش تو نورافتاب خاكستر مي شن!)
كاش همون قبل عيدي كه هيچ وابستگي آن چناني نداشتم و كل وسايلم رو هم جمع كرده بودم با حرف هاي رييس پا سست نمي كردم و مي رفتم دنبال سرنوشتم! اون وقت الان مجبور نبودم اين جا بشينم و اين قدر ناله كنم.

اين شركت بخش هاي دوست داشتني هم كم نداشته برام كه همون ها دست و پام رو بستن . اما حالا كلفت ترين بند پاره شده ، بقيه شون رو بايد خودم پاره كنم.
اه ، لعنتي
چه قدر حالم گرفته است. دلم اون امام زاده دنج بالاي دربند رو مي خواد بدجور!
كسي پايه نيست؟!

پ.ن. :
يه توصيه! اين قدر مثل من بسته ي اين و اون نباشيد . من بدون پايه تقريبا هيچ كاري نمي كنم. سفر دبي رو يادتونه چه قدر غر زدم. اگر يه پايه داشتم اون جا....!