۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه
نارنجي
پ.ن.5:
خشونت بد است! در بدي خشونت ، عامل آن تاثيري ندارد.
خشونت را هر كس مرتكب شود بد است.
پ.ن. 6:
من سبز نيستم. همين...
اما اين كه چي هستم . مائانتا هستم. همين ....
ضمنا رنگ مورد علاقه ام هم نارنجي است . همين...
پ.ن. بي ربط 1:
كسي مي داند چرا امروز اين قدر بين خط هاي ما فاصله افتاده؟!
به گمانم كلي حرف هست كه ننوشته ام! شايد هم جا براي حاشيه نويسي مانده . هر كس دلش خواست حاشيه بنويسد! جا به اندازه كافي هست!
شايد هم توي مغزم اتفاقاتي افتاده! كلي فضاي خالي باز شد اين چند روز . بس كه علامت سوال ها جواب شدند و رفتند توي بايگاني!!
پ.ن. 2 :
به گمانم از بس در نوجواني و دوازده ، چهارده سالگي مان انقلابي بوده ايم. اين روزها از شور انقلابي جواني گذشته ايم و به آرامش ( مودبانه ي همان محافظه كاري است!!) ميانسالي رسيده ايم. گفته بودم كه پير شده ام! نگفته بودم؟!
حق نافهمي
هميشه مي گوييم : اگر ما هم آن جا بوديم معلوم نبود كدام طرف مي ايستاديم. اگر خيلي خوش شانس بوديم يا مومن ، نهايتش احتمالا سر از ميان آن ها در مي آورديم كه خودشان را زدند به كوچه علي چپ و شتر ديدي نديدي و ...
مخصوصا اين روزها كه منطق و برهان و استدلال از سر و كولمان بالا مي رود كمي ته دلمان شايد حتي به آن وري ها حق مي داديم كه نفهمند ، كه حق را در آن بلبشوي بازي هاي سياسي نفهمند و ...
اما امسال فهميدم كه نه . هيچ حقي نداشتند كه نفهمند . گيرم سر خروج حسين از دين يا حق بودنش شك داشتند. تا اين جايش هم OK!
اما در ناحق بودن اباسفيان و شمر و اين ها ديگر حق نداشتند شك كنند. نه چون شراب مي خوردند ، نماز جمعه را چهارشنبه مي خواندند يا ميمون باز بودند يا ....
نه . اما فقط همان يك " آب بستن" شان بس بود براي ناحق بودنشان. لااقل آن ها كه به ياد داشتند بدر را و چاه را و آب را...
گيرم تا اين جا هم نفهميديد. همان قطعه قطعه كردنت اولين كشته بس نبود براي ناحق بودنشان؟ كه لااقل آن قدر مسلمان بودند كه بدانند اسلام مرده را مثله نمي كند. كه اسلام ...
تا اين جا هم نفهميدند؟ نه جلوتر نمي روم. اگر تا اين جا نفهميدند ، هيچ حقي ندارند براي فهميدن از روي تير گلوي شش ماهه و حرمت زن را شكستن در ميان عرب و سر بريده سر نيزه و ...
نه تا اين جا كه رفتند ديگر هيچ حقي ندارند . هيچ حقي براي بازگشت ندارند. "حر" هم اگركمي ديرتر آمده بود هيچ حقي نداشت براي بازگشت از دروازه ي آتش...
آدم تا يك جايي حق دارد نفهمد. اما از خط نافهمي كه رد شد ديگر هيچ حقي ندارد. هيچ حقي...
پ.ن. : داشتم فكر مي كردم عرب كه آن زمان آن قدر روي غيرت عربي لعنتي اش غيرت داشت ، چه طور در كوفه بيعتي كه بسته بودند را يك شبه پس گرفتند؟ از عرب جماعت اين چيزها بعيد است. هر چند خيلي چيزها تاعاشورا بعيد بود ، در عاشورا قريب شد!
اين ده روز...
محرم امسال عالي بود. يعني لااقل براي من يكي كه عالي بود.
همين كه چند تا ديگه از سوال هاي آدم به جواب برسن ، عالي ديگه، نيست؟
0- ما رايت الا جميلا....
1- اين شب ها ، شب هفتم يا هشتم محرم بود يادم نيست! به هر حال مهماني داشت كه اسم اون رو هم يادم نيست. يك چيزي تو مايه هاي معرفت بود فاميلش به گمانم! به هر حال روحاني بود. اين رو ديگه يادمه!! :)
داشت به يكي از سوال هاي گنده ي اين چند سال كه مغز گرام رو بدجور درگير كرده بود جواب مي داد! اين كه مگه توي عاشورا همش چند سال از زمان پيامبر گذشته بود كه اين آدم ها فرصت كرده بودند اين قدر پسرفت كنند؟ مگر ممكن است كه كسي توي صفين با امام علي بجنگد و در كربلا بر پسرش حسين؟
و جناب معرفت؟! توضيح مي داد تاريخ را سر صبر كه مگر پيامبر چه قدر وقت داشت عرب جاهل چند صد ساله را آدم كند؟ كه اكثر مسلمان ها مال بعد از فتح مكه بودند كه چون قدرت در دست اسلام بود ، ايمان آوردند. كه كلا بيشتر مسلمانان سه سال آخر عمر پيامبر را ديده بودند. كه خيلي از مسلمانان مخصوصا منطقه ي بزرگ شام ، اسلام را با معاويه كه خودش تازه نه سال بود مسلمان شده بود، شناختند و فكر مي كردند اسلام همان است كه معاويه مي گويد. كه انقدر جهالت عرب عميق بود كه هنوز هم ريشه كن نشده و اين كه پيامبر در آن زمان كم نتوانست اين همه عرب را تصحيح كند!
و اين كه اعراب هنوز هم كه هنوز است به رسم قبيله اي پايبندند چه برسد به آن زمان كه قبيله ها پررنگ تر بودند و عرب قبيله هيچ اختياري نداشت و تصميم گيرنده سران قبايل بودند و اين كه اگر فلاني توي صفين بود و حتي در راه اسلام شمشير خورد علتش فقط اين بود كه رييس قبيله در آن زمان نفع را در حمايت از علي ديده بود و مردان قبيله كه صرفا جنگاور بودند نه صاحب قدرت تصميم گيري و تحليل در جنگ شركت كرده بودند و ...
و خيلي حرف هاي ديگر كه عالي بودند پر از شعور و تحليل
2- متاسفانه يا خوشبختانه امسال دريغ از يك مداحي كه گوش دهم . فعلا بدجور در جبهه ي ضد مداحي هستيم ، بدجور. آخرش از آن طرف بام مي افتيم و از عاشورا فقط شعورش برايمان مي افتد و دريغ از كمي شور!! تازه اگر همان شعور هم باشد!!
3- نقويان شب هشتم بود به گمانم ، حرف هاي خوبي زد. مي گفت : حسين ساحل نجات نيست كه انسان در حال غرق نمي تواند خود را به ساحل برساند. حسين كشتي نجات است. كمي كه دست و پا بزني ،براي نجات مي آيد. ( و از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان بنده بسي ياد صحنه ي نجات غرق شدگان فيلم تايتانيك افتادم!!!)
مي گفت : خداوند انتقام خون حسين را از همه خواهد گرفت . از هر كس در طول تاريخ كه ظلمي كرده ، كوتاهي كرده و .... مي گفت : خدا يك بار حسينش را داده ، عباس و اكبرش را داده و انتقام همه شان را خواهد گرفت...
و ....
4- فاطمي نيا مثل مارسل پروست مي ماند و شهاب مرادي هم فهيمه رحيمي است! قبول كنيد بعد از كلي پروست خواندن ، كمي فهيمه رحيمي مي چسبد!! اصلا مي طلبد....
5- از خود عاشورا چيزي نفهميدم چون امسال باز همراه فاميل گرام ، نوه خاله ي عزيز شده بودم كه بسي عشق دسته و خيمه آتش زدن و علم و كتل است و ما فقط راه رفتيم و علم ديديم و دسته و خيمه هايي كه آتش زدند!!
خيمه ها را از ترس آتش گرفتن تماشاچي ها اول خواباندند و بعد آتش زدند. خيمه ها را كه آماده مي كردند براي سوزاندن و پرچم هاي رويشان را برمي داشتند و نفت مي ريختند ، دلخراش تر بود از خود سوزاندنش...
6- سمت ما اوضاع كاملا عادي بود و مثل هر سال!! شب اخبار شوكه مان كرد.
اخبار كه تمام شد ، دو ركعت نماز شكر بر ما واجب شد. امروز يادم باشد نماز را بخوانم....
7-براي من هميشه شب عاشورا از تمام محرم خاص تر بوده. هيچ نوايي ته ذهنم نمي ماند به جز : " امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود ......"
8-" پدر ، عشق، پسر" مهدي شجاعي را مي خواندم . خيلي خاص نيست اما اگر خوانديد ، آن جا كه به نبرد علي اكبر مي رسيد ، به بازگشتنش پيش پدر بعد از نبرد اول و اظهار عطشش ، اگر دلتان شكست ، من را هم ياد كنيد....
9- دوستي از آن سر دنيا تماس گرفته بود . دوستي كه ديگر به نجات دهنده ي آخر اعتقاد چنداني ندارد. مي گويد Savior آخر مردمند ، خود مردم... خلاصه كتابي مي خواست كه حسين و عاشورا را از منظر عقل و منطق تحليل كرده باشد. من جز " حماسه حسيني" چيزي به ذهنم نرسيد. كسي پيشنهادي ندارد؟
10- كربلا در كربلا مي ماند اگر زينب نبود....
پارازيت
همش تقصير شماست ديگه! مي ريد خس و خاشاك بازي در مياريد، بعد بعضي ها!! ميان اينترنت ما رو قطع مي كنن.
خب نكن برادر ، نكن!!
به هر حال باز هم سلام.
ضمنا خيلي هم دوشنبه اومدم سركار! بر منكرش ....!
۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
سرخ
چه كسي "سانتياگو ناصر" را كشت؟
تنها داستاني كه از ماركز دوست داشتم و هنوز هم دارم " از عشق و شياطين ديگر"اش بود. كه نمي دانم چرا بين اين همه داستان معروف و مشهورش كه به گفته ي خيلي ها - كه فقط خدا مي داند راست مي گويند يا تيريپ روشن فكريشان عود كرده - شاهكار قرن محسوب مي شوند ، بايد اين كتاب كم تر شناخته شده اش بيايد و به دل ما بنشيند .با آن دخترك مظلوم مو بلند تك و تنهايش گوشه ي آن سلول و آن راهب ترسوي عاشقش برود جايي ته ذهن ما جا خوش كند. چراي اين يكي را هم نمي دانم مثل همان چراهاي قبلي.
حالا دارم كتاب ديگري از ماركز را مي خوانم. يعني در واقع چند صفحه اي مانده كه تمام شود. كتاب " گزارش يك مرگ از پيش تعيين شده(از پيش گزارش شده ) "كه البته اين قسمت " از پيش گزارش شده" اش به دلايلي در ترجمه ي فارسي اش حذف شده. كه مطمئنا "ليلي گلستان" مترجم دليلي داشته براي اين حذف. شايد اسم زيادي طولاني مي شده به فارسي يا تشخيص داده شده كه اين قسمت نباشد بهتر است يا حالا هر دليلي.
كتاب ،داستان قتل " سانتياگو ناصر " است. مردي از نژاد عرب هايي كه زماني به آمريكاي لاتين مهاجرت كرده اند. مردي كه بفهمي نفهمي با مقياس مردم آن حوالي پول دار محسوب مي شده است. مرد كهنه. پسري بيست و يك ساله حدودا كه با مادر زندگي مي كند و ثروتش در واقع ارث پدريش است.
داستان با اين آغاز شاهكار شروع مي شود .
" سانتياگو ناصر ، روزي كه قرار بود كشته شود ، ساعت پنج و نيم صبح از خواب بيدار شد تا به استقبال كشتي اسقف برود."
مطمئنا هيچ كس نمي تواند شاهكار بودن چنين شروع در اوجي را انكار كند. ماركز با اين شروع ، تو خواننده را درست از ميانه ي ماجرا، جايي در اوج ، پرتاب مي كند وسط داستان ، درست وسط ميدان شهر جايي كه در جلويي خانه ي ناصر به آن جا باز مي شود و شب قبل عروسي باشكوهي برپا بوده و قتل هم نهايتا همان جا اتفاق مي افتد. و تو تا به پايان يكي از كساني هستي كه از مرگ قريب الوقوع " سانتياگو ناصر" خبر داشته اي زماني كه همه مردم به جز خود " سانتياگو ناصر" بينوا ، از نزديك بودن وقوع آن خبر داشته اند. در واقع داستان شراكت مردم يك شهر است در يك راز كه همه بايد گناه مشاركت در آن را به خاطر غفلت در متوقف كردنش تا اخر عمر به دوش بكشند و تو به محض خواندن خط اول صفحه ي اول داستان ، همان شروع شاهكار "سانتياگو ناصر صبح روزي كه قرار بود كشته شود ، ساعت پنج و نيم صبح از خواب بيدار شد ..." در اين راز و بالطبع در گناه دانستن آن پيش از وقوع شريك مي شوي. تو هم براي متوقف كردن آن هيچ كاري نمي كني و مانند تمام مردم شهر تنها به نظاره مي نشيني .
هر چند تا پايان ماجرا نمي فهمي بالاخره آيا " سانتياگو ناصر" بي نوا همان كسي بوده كه "آنخلا ويكاريو" تازه عروس " بايارد سان رومان" را بي عفت كرده بود يا دخترك براي حفاظت از كس ديگري ، نام " سانتياگو ناصر " را به زبان آورده بود چون هيچ گاه فكر نمي كرده ه برادرانش جگر در افتادن با سانتياگوي ثروتمند را داشته باشند!!
اما تمام اين ها كه گفتم باز هم يك حقيقت را تغيير نمي دهند. دنياي "سانتياگو ناصر" هم مانند دنياي تمام آدم هاي اسم مسخره ي " صدسال تنهايي" برايم دور و ناملموس است .حالا كه به آخر داستان نزديك مي شوم بايم مهم نيست كه بالاخره "ناصر" آن كار را كرده بود يا نه؟ و دريغ اگر حتي يك ذره دلم براي بدن تكه تكه اش كه روي ميز آشپزخانه در حال از هم پاشيدن بود سوخته باشد.
مشكل هر كجا كه هست ، عادت كرده ام داستان هاي ماركز را بخوانم بدون آن كه حتي يك لحظه اميد لمس گوشه اي از آن دنيا يا نزديك شدن به هيچ كدام از شخصيت ها را داشته باشم.
دنياي ماركز لااقل براي من تا ابد دست نيافتني و بكر خواهد ماند. حتي اگر صدسال كتاب هايش را بخوانم و از دست اسم هاي اجق وجقشان حرص بخورم ، بازهم دور خواهم ايستاد و فقط نظاره گر آدم هايي خواهم بود كه در دنيايش مي آيند و مي روند و هيچ وقت براي متوقف كردن مرگ " سانتياگو ناصر" خودم را به زحمت نخواهم انداخت.
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
كنج
۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه
حرف حساب
How many legs does a dog have if you call the tail a leg?i
Four; calling a tail a leg doesn't make it a leg
جمله طلايي
هر وقت مجبورم كاري رو بكنم كه دلم نمي خواد
يا قراره اتفاقي بيفته كه حوصله اش را ندارم
بي معني
نشسته ام پاي فيلم شايد خوابم بگيرد. يعني خوابم كه بدجور مي آيد اما خود خواب؟! كجايي كه يادت بخير!
خود فريب
ماه چندم بود ، يادم نمي آيد. پنجم ؟ ششم؟
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
ياد ايامي 1
يادم هست دوم راهنمايي بودم. بدترين سال تحصيلي از لحاظ درس خواندن اينجانب. بدترين سن بوديم و به هيچ صراطي مستقيم نمي شديم.
ويلبر خوك
بالاخره بعد ازكلي اين دست و اون دست كردن ، ديروز نشستيم با برادر جغله " Charlotte's Web" را ديديم. بيخود هم نيش مبارك را باز نفرماييد كه سر پيري معركه گيري! ما هم چنان 14 سالمان مي باشد. حالا گيريم اين فيلم براي 14 سال هم كمي تا قسمتي ضايع باشد!
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
از بالا
هر كسي يه سازي داره توي وجودش
پشت پرده ي مه
عقايد يك دلقك
كميك بودن ، شوخ بودن اولش يه راه فراره. يه سيستم دفاعي. يه راه براي مقابله با همه ي كمبود اعتماد به نفس ها و گره هاي دروني. اولش از يك جايي به بعد تصميم مي گيري هر جا كم مياري ، هر جا حالتو مي گيرن ، هر جا مي خاي حال يكي رو بگيري و ... شروع كني به خنديدن. شروع كني به مسخره بازي در آوردن.
۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
سوسك زده
باد شرق ، باد غرب
"باد شرق ، باد غرب " يكي از آن كتاب هايي است كه در جريان خوردن كتابخانه ي دبيرستان ، به تورم خورد و خواندمش . و آن قدر دوستش داشتم كه مدت ها بعد ، وقتي توي بساط يكي از دست فروش هاي خيابان انقلاب ديدمش با آن جلد سبز تيره كه فقط نام كتاب با خط طلايي رويش حك شده بود ، خريدمش.
عزب اوغلي ها
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
امروز
رييس بزرگ تشريف آوردن ايران! و همه به صورت كاملا اتفاقي فعال شده اند! رييس واحد بازرگاني تازه يادش افتاده همه گزارش ها را امروز از بنده تقاضا بفرمايند! و بنده هم كه گوشم به اين حرف ها بدهكار نيست.
ر.ذ.
آقا تا دهنمون رو باز كرديم گفتيم ما مي خوايم سه شنبه تهنايي! بريم "محاكمه در خيابان"! با موجي از " من جوونيمو پات گذاشتم" و " آدم رذل كثيف" و " انگار نه انگار من هم تفريح لازم دارم" و " همش بشور و بپز و بساب اونوقت ايشون مي خوان تنها برن خوشگذروني" و " ول بي سروپا" و " برو كه لياقت من رو نداري. از اول هم در شان ما نبوديد" و .... روبرو شديم !! و ما هم كه ر.ذ. ( رفيق ذليل!!) عطاي سينما را بخشيديم به لقايش تا ببينيم اين "سم" گرام كي اجازه مي فرمايند بنده در معيتشان راهي سينما شوم!!!
۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه
در حال و هواي عاشقي
يه فيلمي هست كه خيلي وقت پيش ديدمش.