۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

نشسته ام!


اين روزها هر روز كه مي گذرد
از خودم بيشتر متنفر مي شوم.
از اين كه من مرد !!( اين فقط اصطلاح است! ) هيچ ميداني نيستم.
اين كه من ، مرد رفتن تا ته هيچ چيزي نيستم.
اين كه من پاي هيچ چيز نمي ايستم
اين كه خداي توجيهم. خداي پيدا كردن ميانبر! راه فرار.
اين كه مي توانم هر چيز باارزشي را با سفسطه ،از سكه بيندازم.
اين كه هيچ چيز برايم مهم نيست.
اين كه وقتم دارد تمام مي شود اما حاضر نيستم جم بخورم.
حاضر نيستم كمي كمربندم را سفت كنم و يك خاكي توي اين سر بي صاحاب بريزم.
اين كه به بودن راضي شده ام ، به جاي شدن
از اين رضايت لعنتي ، ناراضيم.
از اين آرامشي كه به جانم افتاده.
از اين كه همه چيز را گل و بلبل مي بينم.
از اين كه ديگر نمي خواهم.
از اين كه نشسته ام و عمرا اگربلند شوم.
حتي به گزگز خواب رفتگي پاهايم هم راضي شده ام!
نمي دانم دردم چيست؟ چرا نشسته ام. چرا بلند نمي شوم ، اين يك تن خاك لعنتي روي شلوارم را بتكانم و راه بيفتم.
هنوز براي راضي بودن ، خيلي جوانم.
براي نشستن ، براي آرامش!!
كي اين همه پير شدم؟
كي؟!


پ.ن. :
هنوز نشسته ام!
پ.ن.2:
اين زبان ساخته ي مردها ، دستمان را خيلي بسته! لعنتي صد سال هم بگويم " زن ميدان نيستم"! ، نمي فهميد چه مي گويم! بايد بگويم مرد ميدان!

۴ نظر:

نیلوفر.. گفت...

من که شخصا از اوایل جوانی به توصیف تو پیر بوده ام .. احتمالا باید دلیلی قوی نه بهانه ای حرکتمون بده :دی

علیرضا گفت...

مرد بودنم نعمتیه ها! کلی آدم به این مرد بودنش مینازه! حتی اگه بخواد بگه من مرد میدان نیستم :))

حضورناپدید گفت...

شما احتیاج به احساندرمانی دارید. یک سال، فقط کتاب بخونید و ورزش کنید! البته این احساندرمانی هنوز روی کسی جز خودم تست نشده، که اونم 2 ماهش بیشتر نگذشته. ولی باید چیز خوبی باشه ..

زهرا گفت...

بشین بابا حال داری:دی:دی