"باد شرق ، باد غرب " يكي از آن كتاب هايي است كه در جريان خوردن كتابخانه ي دبيرستان ، به تورم خورد و خواندمش . و آن قدر دوستش داشتم كه مدت ها بعد ، وقتي توي بساط يكي از دست فروش هاي خيابان انقلاب ديدمش با آن جلد سبز تيره كه فقط نام كتاب با خط طلايي رويش حك شده بود ، خريدمش.
و ديروز دوباره بعد از اين همه مدت خواندمش!
نمي گويم كتاب خيلي شاهكار است. شايد هم اصلا نباشد. اما براي من ، علاوه بر حس نوستالژيك تمام دوراني كه توي كتابخانه ي بزرگ طبقه ي دوم مدرسه ، با تمام دوستان كرم كتابم گذراندم ، موضوع كتاب همان موضوع مورد علاقه ام است. يعني تفابل فرهنگ شرق و غرب! يك چيزي شم بگير توي مايه هاي فيلم " آب" .
من هميشه از چنين موضوعاتي خوشم مي آمده . از تاثير دو جانبه اي كه فرهنگ ها روي هم مي گذارند. از زايش فرهنگي جديد از ميان دو فرهنگ قديمي تر كه سعي دارد خوبي هاي هر دو را داشته باشد و از بدي هركدام حذر كند.
از شگفتي افراد در برابر هر آن چه براي ديگري عادت و معمول است لذت مي برم.
از ديدن يك زندگي ، از دريچه ي چشم يك غريبه. يك چيزي در مايه اي " هفت سال در تبت"!
و اين كتاب هم موضوعي دارد به همين مضمون!
داستان دختري از خانداني اصيل در چين كه با نامزد دوران كودكيش كه حالا مردي شده تحصيلكرده ي طب غربي در دنياي متوحش! غرب.
داستان را همين دخترك هفده ساله نقل مي كند . از اين كه چگونه تمام كودكيش صرف تربيت او براي خدمت به سرورش (همسرش) شده است. از دردي كه به خاطر كوچك ماندن پاهايش در تمام سال هاي كودكي و نوجواني كشيده! از تمام چيزهايي كه در شوهر حالا غربيش مي بيند. از اين كه مي تواند نظر بدهد ، مي تواند در چشمان همسرش مستقيم نگاه كند ، مي تواند فرزند پسرش را به جاي سپردن به مادر و پدر همسرش نزد خود نگاه دارد و تربيت كند و تمام اين شگفتي هاي كوچك كه براي دختري با تربيت او ، انگار زندگي در كره اي ديگر است.
من عاشق تمام اين ريزه كاري هاي متفاوت فرهنگي هستم.
فقط يك مشكل وجود دارد و آن اين كه نويسنده ي كتاب زني غربي است به نام " پرل باك"كه به مدت حدود 40 سال در اوايل قرن بيستم در چين زندگي كرده است. و در ميان داستان ، متاسفانه تمام كفه ترازو به سمت فرهنگ جوان غرب است و هيچ نشانه اي به نفع فرهنگ غني و چندهزار ساله ي چين ديده نمي شود. و در پايان داستان شما ناچار خدا را شكر مي كنيد كه غربي ها به چين آمدند تا اين جاهلان نادان را از جهالت و ظلمات برهانند و به سوي آزادي و نور رهنمون شوند!! برعكس مثلا " هفت سال در تبت " كه شايد كفه حتي بيشترمواقع به نفع شرق سنگيني مي كرد.
با همه اين ها در حين خواندن اين داستان همان حس نفرت از جهالت در درونتان بيدار مي شود كه اگر فيلم " آب" را ببينيد خواهيد داشت يا مثلا نمي دانم آن قسمت سريال " پزشك دهكده" را يادتان هست يا نه؟ آن قسمتي كه مي خواستند پاي دخترك چيني را بشكنند و نوارپيچ كنند تا پايش بزرگ نشود ، در حالي كه مادر دخترك كه چندان هم پير نبود ، توان راه رفتنش را به خاطر همين رسم غلط ، خيلي زود از دست داده بود؟ با خواندن اين كتاب همان حس را خواهيد داشت.
اصلا چرا راه دور برويم؟ " عروس آتش" را ديده ايد؟
۱ نظر:
عروس آتیش رو دیدم. خیلی فیلم تلخیه
آدما انقد سر این چیزا میجنگن تا عمرشون تموم بشه. باسه اینکه بفهمن چه جوری زندگی کنن بهتره.
ارسال یک نظر