۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

چه كسي "سانتياگو ناصر" را كشت؟


يادم هست صد سال تنهايي را كه مي خواندم ، لذت نمي بردم.
نه اين كه زجر مي كشيدم نه ، اما مطمئنا لذت هم نمي بردم. فقط مي خواندم كه به قول بچه ها گفتني خوانده باشم. دبيرستان بودم به گمانم. تا جايي كه يادم مي آيد هيچ وقت از خواندن " گابريل گارسيا ماركز" لذت نبرم. چرايش را نمي دانم. نه اين كه با دنياي بي سروته كتاب هايش مشكلي داشته باشم . يا از آن همه اسم هاي طولاني عجيب سخت خوان كه هزار بار تكرار مي شد و آدم را از شدت فكر كردن به اين كه اين الان كدام شخصيت است كلافه مي كرد ، بدم بيايد يا آن رئاليسم جادويي عجيب غريب آمريكاي لاتيني اش توي ذوقم بزند. نه ، هيچ كدام اين ها نيست هر چند نمي توانم دقيقا هم بگويم كه علتش چيست. اما اين را خوب مي دانم كه هيچ وقت نگران شخصيت هاي داستان هايش نشدم. هيچ وقت بود و نبودشان برايم مهم نبود. اين كه مي ميرند بالاخره يا نه؟ به هم مي رسند يا نه ؟ ديوانه مي شوند يا نه؟ هيچ كدام اين ها برايم مهم نبود.
تنها داستاني كه از ماركز دوست داشتم و هنوز هم دارم " از عشق و شياطين ديگر"اش بود. كه نمي دانم چرا بين اين همه داستان معروف و مشهورش كه به گفته ي خيلي ها - كه فقط خدا مي داند راست مي گويند يا تيريپ روشن فكريشان عود كرده - شاهكار قرن محسوب مي شوند ، بايد اين كتاب كم تر شناخته شده اش بيايد و به دل ما بنشيند .با آن دخترك مظلوم مو بلند تك و تنهايش گوشه ي آن سلول و آن راهب ترسوي عاشقش برود جايي ته ذهن ما جا خوش كند. چراي اين يكي را هم نمي دانم مثل همان چراهاي قبلي.
حالا دارم كتاب ديگري از ماركز را مي خوانم. يعني در واقع چند صفحه اي مانده كه تمام شود. كتاب " گزارش يك مرگ از پيش تعيين شده(از پيش گزارش شده ) "كه البته اين قسمت " از پيش گزارش شده" اش به دلايلي در ترجمه ي فارسي اش حذف شده. كه مطمئنا "ليلي گلستان" مترجم دليلي داشته براي اين حذف. شايد اسم زيادي طولاني مي شده به فارسي يا تشخيص داده شده كه اين قسمت نباشد بهتر است يا حالا هر دليلي.
كتاب ،داستان قتل " سانتياگو ناصر " است. مردي از نژاد عرب هايي كه زماني به آمريكاي لاتين مهاجرت كرده اند. مردي كه بفهمي نفهمي با مقياس مردم آن حوالي پول دار محسوب مي شده است. مرد كهنه. پسري بيست و يك ساله حدودا كه با مادر زندگي مي كند و ثروتش در واقع ارث پدريش است.
داستان با اين آغاز شاهكار شروع مي شود .
" سانتياگو ناصر ، روزي كه قرار بود كشته شود ، ساعت پنج و نيم صبح از خواب بيدار شد تا به استقبال كشتي اسقف برود."
مطمئنا هيچ كس نمي تواند شاهكار بودن چنين شروع در اوجي را انكار كند. ماركز با اين شروع ، تو خواننده را درست از ميانه ي ماجرا، جايي در اوج ، پرتاب مي كند وسط داستان ، درست وسط ميدان شهر جايي كه در جلويي خانه ي ناصر به آن جا باز مي شود و شب قبل عروسي باشكوهي برپا بوده و قتل هم نهايتا همان جا اتفاق مي افتد. و تو تا به پايان يكي از كساني هستي كه از مرگ قريب الوقوع " سانتياگو ناصر" خبر داشته اي زماني كه همه مردم به جز خود " سانتياگو ناصر" بينوا ، از نزديك بودن وقوع آن خبر داشته اند. در واقع داستان شراكت مردم يك شهر است در يك راز كه همه بايد گناه مشاركت در آن را به خاطر غفلت در متوقف كردنش تا اخر عمر به دوش بكشند و تو به محض خواندن خط اول صفحه ي اول داستان ، همان شروع شاهكار "سانتياگو ناصر صبح روزي كه قرار بود كشته شود ، ساعت پنج و نيم صبح از خواب بيدار شد ..." در اين راز و بالطبع در گناه دانستن آن پيش از وقوع شريك مي شوي. تو هم براي متوقف كردن آن هيچ كاري نمي كني و مانند تمام مردم شهر تنها به نظاره مي نشيني .
هر چند تا پايان ماجرا نمي فهمي بالاخره آيا " سانتياگو ناصر" بي نوا همان كسي بوده كه "آنخلا ويكاريو" تازه عروس " بايارد سان رومان" را بي عفت كرده بود يا دخترك براي حفاظت از كس ديگري ، نام " سانتياگو ناصر " را به زبان آورده بود چون هيچ گاه فكر نمي كرده ه برادرانش جگر در افتادن با سانتياگوي ثروتمند را داشته باشند!!

اما تمام اين ها كه گفتم باز هم يك حقيقت را تغيير نمي دهند. دنياي "سانتياگو ناصر" هم مانند دنياي تمام آدم هاي اسم مسخره ي " صدسال تنهايي" برايم دور و ناملموس است .حالا كه به آخر داستان نزديك مي شوم بايم مهم نيست كه بالاخره "ناصر" آن كار را كرده بود يا نه؟ و دريغ اگر حتي يك ذره دلم براي بدن تكه تكه اش كه روي ميز آشپزخانه در حال از هم پاشيدن بود سوخته باشد.
مشكل هر كجا كه هست ، عادت كرده ام داستان هاي ماركز را بخوانم بدون آن كه حتي يك لحظه اميد لمس گوشه اي از آن دنيا يا نزديك شدن به هيچ كدام از شخصيت ها را داشته باشم.
دنياي ماركز لااقل براي من تا ابد دست نيافتني و بكر خواهد ماند. حتي اگر صدسال كتاب هايش را بخوانم و از دست اسم هاي اجق وجقشان حرص بخورم ، بازهم دور خواهم ايستاد و فقط نظاره گر آدم هايي خواهم بود كه در دنيايش مي آيند و مي روند و هيچ وقت براي متوقف كردن مرگ " سانتياگو ناصر" خودم را به زحمت نخواهم انداخت.
.
.
بعدا نوشت :
پنج شش صفحه ي آخر را بخوانيد. توصيف صحنه ي مرگ ، چيزي از يك حماسه كم ندارد. ماركز در اين چند صفحه چيزي كم نگذاشته.

۵ نظر:

مسلم گفت...

سلام
اینقدزدی تو سر مال که دیگه رغبت نمیکنم بخونمش. صد سال تنهایی رو عرض میکنم!

حالا شایدم خدا خواست و ما خوشمان آمد!

مسلم گفت...

سلام
اینقدزدی تو سر مال که دیگه رغبت نمیکنم بخونمش. صد سال تنهایی رو عرض میکنم!

حالا شایدم خدا خواست و ما خوشمان آمد!

مسافر گفت...

یادم رفت بگم: من فقط آخرین رمانشو خوندم که چون هم اسمش ضایع س و هم خود رمانه دیگه اسمشو اینجا نمنویسم ! D:

کلاً عادی بود!

Maanta گفت...

به مسافر:
خدا مرگم بده!! اين كتابا چيه مي خونيد؟! بد به ما مي گن چيپ !! :)

مسلم گفت...

خوب پس تو هم خوندیش !
نگو که اسمشو دیدیو وسوسه نشدی بخونیش! D:

من دلم باسه ملتی که این کتابا رو- که میدونن اجازه انتشار پیدا نمیکنه- ترجمه میکنن، میسوزه!