۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

ياد ايامي 1


يادم هست دوم راهنمايي بودم. بدترين سال تحصيلي از لحاظ درس خواندن اينجانب. بدترين سن بوديم و به هيچ صراطي مستقيم نمي شديم.
خانم محمدي را يادم هست. معلم رياضي قدبلند و چهارشانه ي دوم راهنمايي. معلم بداخلاقي بود. بداخلاق كه نه ، جدي!
يادم هست ، پلي كپي ها را كه حل نمي كرديم ، روي دو رديف آخر كلاس پشت به تخته مي نشاندتمان. تا آخر ساعت!!
يادم هست توي آن كلاس اول راهرو ، توي رديف سمت راستي ، ميز دوم از آخر كنار اس. مي نشستم! كلاس شمال جنوبي بود. يعني جنوبي در واقع )جلويم يادم هست پگي بود و ال. و يكي ديگر كه يادم نيست چه كسي بود. پشتم هم س.ج. مي نشست و ف.ا. ( كه اين ف.ا. تمام راهنمايي و دبيرستان سمبل بچه مثبت و مودب بود و حالا بايد ببينيدش. شيطنت از سروپايش مي بارد!!واترقيده به گمانم!!)
يادم نيست دقيقا چه كتابي مي خواندم . سر همين كلاس رياضي همين معلم قدبلند چهارشانه ي جدي را مي گويم. به گمانم "كين و ايبل" بود نوشته ي جفري آرچر. خوب يادم هست كه از اين جلدهاي سخت سورمه اي داشت كه اسم كتاب با حروف طلايي رويش حك مي شد.
يادم هست كه خ.محمدي داشت تمرين حل مي كرد. اس. دوست هميشه درسخوان و بغل دستي چندين ساله ام هم مثل هميشه داشت به شدت و حدت گوش مي داد. كل كلاس ايضا! و من سرم پايين بود و با تمام وجود توي دنياي كتاب فرو رفته بودم. كتاب روي پاهايم بود ، زير ميز
و نمي دانم اس. هشدار داد ، يا كلاس ناگهان ساكت شد يا چي !! يادم نيست. شايد هم خود خ.محمدي از همان جا پاي تخته اول فرياد كشيد و بعد به سمتم آمد كه : " كه تو داري چه غلطي مي فرمايي"!! البته مطمئنا نه با چنين ادبياتي ولي بي شك با يك همچو لحني!
و من همان طور كه نگاهش مي كردم كه يعني مشكلي پيش آمده ؟و يك چيزي تو مايه هاي " May I help you?!" كتاب را از ميان پاهايم هل دادم پايين و با پا سر دادم زير ميز پشتي جايي زير پاي ش.ج. و ف.ا. كه پشت سرم مي نشستند. خانم محمدي تا از ميان رديف نيمكت ها برسد به ميز ما كه دومي از آخر بود ، رمان مدت ها بود كه زير پاي دوستان ميز عقبي آرام گرفته بود!!
يادم هست كه اين معلم قدبلند چهارشانه ي جدي عصباني بود بدجور و خوب يادم هست كه اس. را بلند كرده بود و ميز را مي گشت تا بلكم كاشف به عمل بياورند من آن زير ميز چه غلطي مي فرمودم وسط كلاس رياضي؟!
و يادم هست كه تنها چيزي كه يافت پلي كپي هاي رياضي اس. بود كه توي جاميز براي خودشان ول مي گشتند و تازه ما هم در كمال وقاحت فرموديم كه پلي كپي هاي رياضيمان است خانم!! داشتيم مطالعه شان مي فرموديم!
و خانم محمدي عزيز كه هيچ مدركي بر عليه ما نيافته بود بسي سنگين تر ديد كه بازگردد پاي تخته و به كار فرونمودن فراميل ( جمع مكسر فرمول)رياضي به مخ هاي جوان و آفتاب مهتاب نديده ي ما ادامه دهد.!
يادم هست تا آخر كلاس حرص مي خوردم كه جاي حساس داستان بود و من شانس مطالعه ي بيشتر را در باقي ساعت كلاس از دست داده بودم!!
و اين نبرد تاريخي درس و رمان تا آخر با من بود. تا خود شب هاي كنكور و حتي حالا كه بدجور هنوز رمان زورش مي چربد بر درس و نكته و تست....


پ.ن. :
از اين رمان خواني هاي سر كلاس باز هم خواهم نوشت. ما با اين رمان ها زندگي ها كرده ايم!

۲ نظر:

حضورناپدید گفت...

شلوارتون بسیار زننده س... باعث تاسفه

نیلوفر.. گفت...

بله خب ..
نمیدونم چی توی این کتاب هاست که حتی توی بدترین موقعیت های زندگی باز وقتی میخونیشون فراموش میکنی که همین 5 دقیقه قبل چقدر عصبی بودی یا هر چی ..

منم همین کارا رو کردم که نتونستم موفق باشم :دی :دی