هميشه به خودم مي گفتم چه مي شد اگر ابولفضل آن مشك را مي رساند به خيمه ها و آخ كه چه كيفي مي كردم از آب خوردن آن بچه ها هميشه مي گفتم كه چرا خدا همه شان را با خاك يكسان نكرد كه خاك بر سرشان شود و نكنند آن كاري را كه كردند هميشه خودم را آن وسط تصور مي كردم. كه موهاي دم اسبيم را كرده ام زير كلاه خود تا نفهمند زن هستم. از امام رخصت مي گرفتم و ميرفتم و يه چندتايي از آن نامردها را مي كشتم و بعد هم شهيد مي شدم. چه قدر هم به خودم افتخار مي كرد. هيچ وقت هم شك نكردم كه اگر بودم شايد نمي رفتم. نه هميشه در خيال هايم مي رفتم و هميشه شهيد مي شدم. هميشه به پسرها كه توي دسته زنجير مي زدند حسودي ام مي شد و هميشه دلم مي خواست يك دسته ي زنانه راه بياندازم توي شام غريبان. هر چه باشد شام غريبان ديگر زنانه است. اين پسرها همان يك شب را هم به ما نمي ديدند. هميشه به خودم مي گفتم آدم ها تا كجا مي توانند سقوط كنند كه يك تير بزنند توي گلوي يك بچه شش ماهه؟ مگر آن ها آدم نبودند ؟پس چه طور توانستند؟ هميشه مي گفتم و مي گفتم و مي گفتم تا اين كه آخرش فهميدم مسئله اصلا اين چيزها نبوده. مسئله اصلا يك مشك آب نبوده كه برسد يا نرسد. مسئله اصلا بچه شش ماهه نبوده كه تير بخورد يا نخورد. مسئله اصلا خوشگلي ابوالفضل ، جواني علي اكبر، بي آبي خيمه ها، روسري سر دخترها و .... نبوده. مسئله چيز ديگري بوده. يك چيز ديگر مسئله يك مثال نقض بوده براي همه استدلال ها و بهانه هاي تمام تاريخ هر چه مي خواهي استدلال كن، دليل بياور. اما وقتي طرفت مي گويد پس كربلا را چه مي گويي؟ چه داري كه بگويي؟ مسئله فقط بهم زدن تمام معادلات بود. بله خدا مي توانست همشان را با خاك يكسان كند. مي شد كه آن يك مشك برسد به خيمه ها. مي شد كه حسين اصلا نرود. مي شد كه آن ها متحول شوند. مي شد خيلي چيزها بشود اما مهم هم همين است. اين كه نشد. قرار بود كه نشود. قرار بود يك بار هم طور ديگري بشود تا سنگ محك همه چيز چند فرسخي بالاتر برود و كار دشوارتر بشود. تا ديگر نشود براي خيلي چيزها بهانه آورد. بله مي شد اگر خدا مي خواست كه تمام اين ها نشود. اما مسئله دقيقا همين است. كه خدا خواست كه بشود تا همه بفهمند كه مي شود حتي اگر بشود كه نشود. ا . . . پ.ن. : برادر جغله اين روزها بدجور به اين سوال رسيده كه چرا خدا خواست كه بشود؟ و چرا همشان را كشت؟ و من بدجنسانه جوابش را نمي دهم. هر كس بايد خودش به جواب برسد .چون اين از آن جوابهايي است كه جز خودتان كسي را قانع نمي كند پ.ن. 2 : اگر به مرگ باوري برسيم. يعني واقعا حس كنيم كه مي ميريم . نه اين كه بدانيم كه همه مان مي دانيم بلكه دقيقا حس كنيم آن وقت چه قدر همه معادله ها تغيير مي كنند. چه قدر خيلي چيزها بي اهميت مي شوند. آن وقت ديگر كميت زندگي و مرگ مهم نيست . كيفيت حرف اول را مي زند. آن وقت مي فهميم كه با اين باور عميق چه قدر مردن در عاشورا براي آن ها ساده بوده. احتمالا مدام به خودشان مي گفتند اين ها چه قدر خنگند.اين معادله كه خيلي آسان است پس آن ها آن طرف ميدان چه غلطي مي كنند؟
.
.
.
پ.ن. :
تا دوشنبه خداحافظ و التماس دعا ، خيلي...
۲ نظر:
واقعا پست جدیدی نزدی؟؟ نکنه سرکار نرفتی؟خوبی؟؟؟
چارشنبه شد!
سر کاریم؟
ارسال یک نظر