۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

پل ، من ، پياده


مي رسم پاي پله هاي پل. كيفم امروز خيلي سنگينه! هر چي فكر مي كنم ببينم چي گذاشتم توش اضافه بر سازمان كه اين طوري داره پدر شونه ي چپم رو در مياره چيزي به ذهنم نمي رسه. هر چي هم بندش رو جابجا مي كنم جواب نمي ده. پاي پله ها وامي ايستم و با اين كه شونه راست راه دستم نيست اما از ناچاري و يه جورايي هم از ترس يه وري شدن ستون فقراتم! كيف رو مي اندازم رو اون يكي شونه ام.
ميام برم رو پله ها كه يه آقاي هول كه معلوم نيست اون ور اتوبان چه خبره با سرعت خودش رو پرت مي كنه جلوي من كه مثلا دو تا پله بالاتر وايسته و كل كلش دو ثانيه زودتر از من برسه اونور! حالا تو هم اگر اين دو ثانيه خيلي دردتو دوا مي كنه بفرما برو! از قصد يه ذره پا به پا مي شم تا طرف 4تا پله ازم بيفته جلو و دلش بيشتر خوش بشه! حالا چهارتا پله زودتر از من مي رسه اونور! بره حالشو ببره!
پا مي ذارم روي پله هاي برقي پل كه مدام از زير هم سر مي خورن و به زور خودشونو مي كشن بالا. عاشق زل زدن به اول پله هام و دنبال كردن اين كه چطور پله هه اولش يه صفحه ي صافه وبعد يواش يواش بلند مي شه تا بشه پله. پله ها چنان غژغژي راه انداختن كه آدم احساس خيكي بودن بهش دست ميده!! احساس مي كني ان قدر چاقي كه وزن توئه اين پله ها رو اين طور به هن هن و غژغز انداخته. مثل اون پل معموليه كه هر وقت از روش رد مي شي رسما ميره روويبره و مطمئن مي شي اگر همين امروز رژيم نگيري ، فردا كه مي خواي از روش رد بشي حتما از وسط مي شكنه و تو مي موني و دوتا لنگ رو هوا وسط در وسط خيابون! تازه اگر از سقوط و بعدشم ماشيناي عبوري جون سالم به در ببري.
ته پله ها كه مي رسم يه ذره مكث مي كنم تا مطمئن شم حالا كه من ديگه رو پله ها نيستم هنوز هم غژغژ مي كنن. از شنيدن غژغژشون نفسي به راحتي مي كشم و درجا بي خيال رژيم مي شم. حتي فكرشم آدمو گرسنه مي كنه.
روي خود پل پشت دوتا زوج خوشبخت عشقولانه گير كردم. نه اين كه عجله داشته باشم يا ديرم شده باشه! اما اعصاب فس فس راه رفتن پشت يه جفت كفتر عاشق رو ندارم. مخصوصا روي راهروي باريك پل كه هيچ جايي هم نيست نيگا كني الا اين كه زل بزني به اون دوتا! آخرش حوصله ام سر مي ره. سرعتم رو زياد مي كنم. نگاهي به عقب مي اندازم. ميام تو لاين سمت چپي و با يه ببخشيد پسره رو مجبور مي كنم بكشه كنار و سبقت مي گيرم. آخي راحت شدم. حالا خودمم و راهروي پل .
مي رسم ته پل. و اينجا تازه اول دوراهيه. اين پل مورد بحث ما اين سرش دو حالت داره. هم مي توني از پله هاي معمولي بري پايين عوضش يه ده متري از پياده رو رو فاكتور بگيري و هم مي توني از پله هاي برقي بياي پايين اما چون دهنه ي پله ها خلاف مسيرته بايد يه ده متري بيشتر قدم رنجه بفرمايي. اين دو راهي هر روز منه و بايد هرروز خسته و كوفته از كار ، وايستم اين جا بالاي پل و تصميم به اين مهمي رو هر روز و هرروز بگيرم! هرروز!! البته اعتراف مي كنم كه بيشتر مواقع با يادآوري ضرر پله براي زانو و اين كه بالاخره ده متر پياده روي رو زمين صاف مطمئنا بهتر از 20-30 تا پله است بي خيال پله نوردي مي شم و مي رم سمت پله برقي. كلي هم با خودم ديالوگ دارم كه : تنبل هم خودتونيد! تنبل منم كه اون 10 متر رو پياده ميام يا شما كه چون زورتون مياد اون ده متر رو پياده گز كنيد زودي مي پريد و از پله ها ميايد پايين؟ البته همه اينا به شرطيه كه پله ي موردنظر خاموش نباشه. چون از اونجا كه اكثريت ملت مثل من فكر نمي كنن و پله رو به ده متر پياده روي ترجيح مي دن ، مسئول محترم پل در راستاي پاسداشت سال اصلاح الگوي مصرف ، روشن نگاه داشتن پله هاي مذكور رو به صرفه نمي دونه و اكثر مواقع ما از گرفتن چنين تصميم خطيري در انتخاب يكي از دو راه معافيم. شما كه توقع نداريد بنده هم پله نوردي كنم و هم ده متر بيشتر راه بروم؟
روي پله ها كه مي ايستم تا خودشون زحمت پايين بردن منو بكشن چشم مي دوزم به دستم كه گذاشتم روي دسته ي كنار پله ها . دستم رنگ كبود جالبي پيدا كرده. ديواره هاي پله ها طلقي آبي رنگه و بازتاب رنگش روي دستم باعث شده تا دستم بشه رنگ جنازه اي كه تازه از رودخونه ي يخ زده ي " سن" كشيده باشنش بيرون!!
ته پله ها كه مي رسم تازه عزا مي گيرم كه حالا كي تو اين آفتاب دم غروب كه از بس خورشيد اومده پايين با آدم چهره به چهره شده و نورش مثل چي مي ره تا ته مردمك آدم!! ده متر صاف برم سمت غرب!!! ده متر ! شوخي نيستا. خلاصه تا جايي كه راه ميده خودم رو مي چپونم تو سايه ي زپرتي پل و مي رم سمت غرب!
مرد لواشك فروش رو مي بينم كه طبق معمول بساطش رو پهن كرده پاي پله هاي نه برقي پل. اين لواشك فروش هم شده غافلگيري هر روزه ي من. اين آقاي محترم هر روز جاش رو عوض مي كنه و من عادت كردم هرروز دنبالش بگردم كه يعني امروز كجا مي تونه باشه!نه مثل اون پيرمرد دعا فروش كه صد ساله همون جاي هميشگيش مي ايسته و هيچ تنوعي تو وجودش نيست و حتي لباس هاش هم در تمام سال از گرماي تابستون تا سرماي زمستون يه پالتوي خاكستريه! نگاهي به لواشك فروش كه حالا ديگه يه جورايي شديم آشناي خاموش! مي اندازم و باز هم به سوي خورشيد در حال غروب پيش مي رم!( آهنگ آخر لوك خوش شانس مي طلبد الان!)
...
...
...
...
اگر داريد اين مطلب رو مي خونيد كه ببينيد آخرش چي شد، شرمنده . به نظرم نبايد مي خوندينش. چون قرار نيست آخرش چيزي بشه. آخرش بنده به خونه ام مي رسم. اين رو نوشتم فقط براي تمرين فضاسازي. حالا اين كه چه قدر موفق بودم خدا مي دونه و البته شما :)
...
...
...
...
همين!!!

۳ نظر:

م م فرزند ع گفت...

از اونجایی که من عادت دارم اول ته کتاب رو بخونم تا ببینم از پایانش خوشم میاد یا نه ،اول آخر پستتو خوندم بعد دیگه نخوندم نه به خاطر اینکه بد بود چون خودت گفتی نخونیم...
با تشکر از راهنمایی ت:)

كاسني! گفت...

آفرين. بازم تمرين كن :-)

حضورناپدید گفت...

فضاسازی و سره کاریه خوبی بود (چشمک)
ممنون بابت فیلم
مائانتا یعنی چی جسارتاً؟