۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

گاهي اوقات....


گاهي اوقات بايد به خودت فرصت بدهي
بايد به خودت اجازه بدهي كه افسرده باشد.
كه خسته باشد .
كه نخواهد به هيچ ضرب و زوري لبخند بزند.
گاهي اوقات بايد بايستي
هر چه توي دست هايت هست زمين بگذاري
كمر خم كني و بند كفشهايت را شل كني .
بگذاري پاهايت توي كفشهاي تنگت كمي براي خودشان لق لق بخورند
گاهي اوقات بايد چشم ها را ببندي .
بگذاري نبينند.
بگذاري پلك ها بي هيچ فشاري روي هم بيفتند .
آرام بگيرند. اجازه دهي قطره ها آرام و نرم روي مژه ها بنشينند.
گاهي اوقات بايد اجازه دهي كه فقط باشي . درست همان موقع كه با تمام وجودت مي خواهي نباشي.
گاهي اوقات بايد راهت را كج كني فقط و فقط براي شنيدن خش خرد شدن آن برگ نارنجي تك كه آن ورتر براي خودش لم داده روي كف خيابان
گاهي اوقات بايد
بروي
بدون لحظه اي مكث كه
"نكند يك وقت"
گاهي بايد انگشت ته حلق كرد و تمام "كاش ها" ، "اگرها "،" نكند يك وقت ها" را بالا آورد
و پاي طعم گس ترش لعنتي ته حلقش هم ايستاد
بله گاهي اوقات
خيلي كارها نبايد كرد و بايد كرد
فقط بايد اين گاهي اوقات ها
فهميد
كه وقت يكي از آن گاهي وقت ها رسيده
چه همه گاهي وقت ها كه همين طور مي آيند و در حسرت ديده شدن و شدن مي روند
گاهي اوقات بايد گاهي اوقاتي شد.....




پ.ن. :
دلم گرفته ، بدجور
معلوم نيست؟!

۱ نظر:

م م فرزند ع گفت...

فکر کنم حالا متوجه شدی که آدم چطوری هویجوری خودبه خود حالش گرفته میشه؟
عجب حس مزخرفیه.
درک میکنم چی میکشی.