گوشه ي روپوشش رو با دست جمع كرد ، زانو زد رو آسفالت خيس از بارون
خم شد ، سرش رو برد نزديك و زل زد تو چشاي گربه زرد و نارنجيه و گفت :
"چيه اين جوري نيگا مي كني ؟ مثلا مي خواي بگي جد و آبادت پلنگ بودن؟ "
نگاهي بهش كرد و با تاسف سري تكون داد : " بيچاره ، خدا شفاش بده !!"
و همين طور كه با تاسف سر تكون مي داد رفت تو ساختمون كه قرصاي آبي و صورتي بعدازظهرش رو بخوره.
كسي تو اتاقك داروها نبود.
دكتر بيرون هنوز سرش به پلنگه گرم بود......
۱ نظر:
کلا انسان شریفی بوده ..اگه من بودم که گوشای گربه رو میگرفتم که صورتش دقیقابه موازات صورتم قرار بگیره که دلم خالی بشه وقتی دعوا میکنم باهاش :دی
ارسال یک نظر