۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

آخر آخرين خواب


گوشيم براي بار نمي دونم چندم زنگمي زنه و من هم براي بار نمي دونم چندم خاموشش مي كنم و مي دونم باز نه دقيقه ي ديگه زنگ مي زنه! حالا اين كه اين نه دقيقه فاصله بين زنگ ها رو چرا روز اول گذاشتم خودم هم نمي دونم. ولي مطمئنا اگر نه نمي ذاشتم يحتمل مي ذاشتم هفت دقيقه. ولي پنج يا ده دقيقه اصلا فكرشم نكنيد. همين طور كه از غصه دوباره صبح شدن حالم گرفته شده زودتر سعي مي كنم بخوابم بلكم تو اين نه دقيقه يه ذره ديگه از خواب هشت الهفتي كه از ديشب تا حالا دارم مي بينم رو ببينم شايد تو اين نه دقيقه لعنتي فهميدم آخرش چي شد!تا به جاي حساس ماجرا مي رسم باز صداي گوشي بلند مي شه و باز خاموشش مي كنم و باز چشمامو مي بندم تا آخر ماجرا رو ....
يراي بار N ام كه زنگ رو خاموش مي كنم به نظرم مياد كه از تو راهرو صداهايي مياد و اين يعني بايد قيد آخر خوابم رو بزنم و بلند شم. جنب و جوش توي هال يعني ساعت بايد حدود هفت باشه. حوصله ندارم ساعت رو نگاه كنم يه وري مي كنم و از تخت ميام پايين. كشون كشون ميرم سمت ميزتوالت شايد برسم رو پيدا كنم. نيست!! چراغ رو روشن نمي كنم. موني بيچاره خوابه ، بيدار مي شه! هر چند اونقدر خوابم مياد كه مدام تو اين تاريكي مي خورم اين ور و اون ور كه آخرش نچ نچ موني بلند مي شه. آخرش برس رو توي كتابخونه پيدا مي كنم . همين طوري كه وايستادم جلو آينه و با چشاي نيمه باز موهامو برس مي كشم . نيم نگاهي از نيمرخ به دماغم مي كنم و كمي اول صبحي خوش به حالم ميشه! صداي اخبار بلند مي شه. خاك برسرم! ساعت هفته! بي خيال برس موهامو مي بندم و مي رم سراغ كمد. طبق معمول شلوار ليم چروكه! و كمربندم هم معلوم نيست كجاست؟! صد دفعه به اينا مي گم بابا ما يه جمعه رو برا خودمون داريم تا به زندگيمون برسيم باز برمي دارن مهموني مي گيرن هم ما رو از زندگي مي اندازن هم اون مهموناي بيچاره رو.
بالاخره تو نور كمي كه از راهرو مياد سر كمربند رو مي بينم كه از زير بقيه شلوارا زده بيرون. تا شلوار رو بپوشم و جورابارو از ته كيسه شون پيداكنم ، اخبار رسيده به اعلام وضع هوا و اين يعني خيلي ديره.
بين مانتوها الابختكي يكيشونو برمي دارم. يادم مياد كه ديروز مقنعه ها رو از چوب لباسي برداشتم و چپوندم رو ميله ي كمد و اين يعني اتولازم شدن اونا! بدو بدو مي رم سراغ اتو و خلاف تموم توصيه هاي اصلاح الگوي مصرف ، اتو رو براي يه مقنعه ي فسقلي روشن مي كنم. حالا نوبت مجري صبح بخير نمي دونم چي چي مي شه كه بياد و مثلا خودش با كلي انرژي مثبت بگه سلام هموطن!! و اين يعني كه جدي جدي ديگه دير شده. بالاخره هفت و پانزده دقيقه بنده حاضر و آماده با صورت نشسته از اتاق ميام بيرون. صبحانه حاضره و چاي به اندازه ي لازم براي من خنك شده و اين يعني كمي زير 100 درجه!
تا چند تا لقمه بچپونم تو دهنم و با چاي بدمش پايين ، مي شه هفت و بيست دقيقه!
كتوني هارو مي كنم تو پام و بدو بدو مي زنم بيرون. اين بند كيفم طبق معمول شونه ام رو اذيت مي كنه. سر كوچه كه مي رسم يادم مي افته گوشيمو رو تخت و زير بالشتم جا گذاشتم. نگاهي به سمت خونه مي كنم و بي خيال مي شم. عمرا اگر برگردم و بيارمش!
مي رم سمت فرعي سوم. از دم خونه ي سم رد مي شم. حوصله ندارم نيگا بندازم ببينم اول صبحي آشنايي مي بينم يا نه. با سرعت خونشونو رد مي كنم و ميرم تا برسم به كوچه ي تنگ و باريك بين فرعي سه و چهار. ردش كه مي كنم و مي پيچم تو چهارم ،آفتاب صاف مي افته تو چشام. آفتاب لعنتي اي مي گم و با دست دنبال عينكم مي گردم. خير سرمون پاييز شده ولي باز هم آفتاب نمي خواد دست از سرمون ور داره. سرعتم رو زياد مي كنم تا زودتر برم تو سايه ي اون ساختمون بلنده ي سر پيچ و دعايي به جون صاحبخونه بكنم! ته كوچه ي چهارم يه سرازيري تنده با شيب خدا مي دونه چند درجه. موقع پايين رفتن كل پاي آدم مچاله مي شه نوك كفشش و احساس مي كني الانه كه پنج تا انگشتتو ببيني كه دارن از سر كفشت دالي مي كنن. سرپاييني اول رو رد مي كنم و تازه مي رسم به سر پاييني بعدي كه هر چند شيبش كم تره ولي طولش بيشتره و از اون بدتر دريغ از يه ذره سايه. نگاهي به گنبد امامزاده اون دورا مي اندازم و با سرعت پايين مي رم. هر چي زودتر اين آفتاب تموم بشه بهتره. ته سرپاييني كه مي رسم سرعتم رو تند مي كنم تا زودتر برسم به ايستگاه. آفتاب هنوز مي خوره تو چشم. قدم هامو تند تر مي كنم كه يه دفعه.....
صداي قاچ خوردن هندونه وقتي خيلي رسيده است و چاقو رو كه فرو مي كني توش خودش به قاعده ي نصفه محيط هندونه قاچ مي خوره رو تا حالا شنيدي؟ يه همچين صدايي مي پيچه، مي پيچه تو سرم ، اون هم چه صدايي! ، و يه مار خيس و لزج و داغ مي پيچه دور گردنم. مور مورم مي شه. آفتاب هنوز تو چشممه و اذيتم مي كنه! نمي تونم چشامو باز كنم. از لاي پلكاي مچاله شده ام از شدت آفتاب ، زل مي زنم به آسمونو به خودم مي گم چرا من دارم دنيارو از اين زاويه مي بينم؟ دست مي برم سمت بالشم تا گوشيمو بردارم ببينم ساعت چنده . زبري بالشت دستم رو خراش مي ده. اين جا چه خبره؟!
سايه اي مي افته روم و يه شبح ضدنور مي بينم از يه نفر كه نمي دونم كيه؟ فقط زل مي زنم بهشو و خوشحالم كه جلوي آفتاب لعنتي رو گرفته.
روش رو مي كنه به راست و چيزي به اون سمت مي گه. با خودم مي گم قوس دماغش از نيم رخ چه قدر ضايعست!ياد دماغ خودم مي افتم. دماغي كه نيگاكردن بهش از نيم رخ ، تنها دلخوشي هر روز صبحمه!! در حاي كه دارم به دماغم از نيمرخ فكر مي كنم و زير شونه هام داره كم كم خيس و گرم مي شه چشامو مي بندم تا آفتاب ديگه اذيتشون نكنه . زودتر به خواب مي رم قبل از اين كه نه دقيقه بگذره و گوشيم باز هم زنگ بزنه!
يادم مي افته گوشيمو زير بالشتم جا گذاشتم. لبخند مي زنم و با خيال راحت و سر فرصت بدون واهمه از هيچ نه دقيقه ي لعنتي با خيال تنها دلخوشيم از نيم رخ ، براي هميشه مي خوابم.
گرما ديگه تمام پشتم رو گرفته .
و من بالاخره مي بينم خوابم آخرش چي مي شه....


پ.ن. :
يه بنده خدايي بينيشو عمل كرده ، هر مجلسي كه پيش مياد برمي گرده مي گه چه قدر خوبه بينيمو عمل كردم . حالا با خيال راحت مي تونم از نيمرخ عكس بندازم و مجبور نيستم مدام مواظب دوربين باشم كه كجاست تا نكنه يه وقت روم بهش باشه نه نيمرخم!

هیچ نظری موجود نیست: