۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

بهاي يك انقلاب


صبح كه از خانه مي زنم بيرون ، تا برسم به محل كار ، به طرز عجيبي در و ديوار خانه ها را پر از شعار مي بينم. شعارهايي به رنگ هاي مختلف. نمي دانم قبل تر هم بودند ومن نميديدم يا تازه ديشب سبز شده اند روي در و ديوار خانه ي ملت.
شايد هم علت اين كه اين بار به چشمم آمده اند حالت گقتگو مانندشان باشد. به گمانم روزهاي قبل شعارهايي كه مي ديدم بيشتر مونولوگ بودند. هر كسي هر حرفي داشت روي ديواري زده بود . روي يك ديوار " اي رهبر آزاده ..." و روي ديوار ديگر حرف V سبز.
اما اين بار نوشته ها ديالوگ شده بودند. يكي نوشته بود با لحني نه چندان دوستانه و ديگري جواب داده بود با لحني نه چندان مهربانانه. روي ديوار سفيد خانه ي نوسازي يكي با اسپري سبز نوشته بود " خاك بر سر منافقين مزدور " و ديگري روي همان با اسپري قرمز نوشته بود " خاك بر سر جنبش سبز اموي" ....
من از اين رفتارها متنفرم. از اين حركاتي كه اداي انقلاب را در مي آورند. از اين نوشته هايي كه فقدان يك تربيت فرهنگي و دموكراتيك را مي كنند توي چشم هر رهگذري. اين جملاتي كه نشانمان مي دهند كه در تمام اين سال ها با هر يك راه پيمايي و هر يك مرگ بر .... كه گفتيم و گفتاندنمان!! يك قدم بيشتر از گفتمان دور شديم. بي تعارف ما ياد نگرفته ايم حرف زدن و شنيدن و اصلاح و تغيير و پيشرفت و احترام و دموكراسي و همه اين چيزهايي كه خوبند ولي اين دور و برها فقط در حد همان شعارهاي بي محتوا مانده اند.
ما فقط يك راه بلديم. راهي كه تمام اين قرن ها انجام داده ايم. انقلاب!!!
ما فقط بلديم بزنيم زير همه چيز. فقط طغيان بلديم.
ما از پدرانمان ، از شاهانمان ، از اجدادمان ياد گرفته ايم كاسه ي غذا كه بي نمك بود با دادوفرياد بزنيم زيرش و همه اش را برگردانيم روي سفره و همه خانه را به گند بكشيم و با داد و فرياد مردانگيمان را حفظ كنيم. ياد نگرفته ايم غذاكه بي نمك بود ، مي شود كمي نمك ريخت تويش و حالش را برد. گيرم غذا هر روز بي نمك بود ، اول غر غر كن ، بعد اعتصاب غذا كن ، تنبيه كن ، خرجي نده ، با نمك پاش پاي اجاق بايست و خودت نمك بريز ، آن قدر پافشاري كن تا غذا خوش نمك شود. اما ما چه كار مي كنيم همان اول كاسه را كه برگردانديم توي سر سروهمسر ، مي رويم محضر و طلاقش مي دهيم كه چه؟
" آقاي قاضي ، غذا كه مي پزد ، بي نمك است!"
ما فقط بلديم بريزيم توي خيابان و فحش بدهيم ، هم ديگر را بزنيم.
ما با انفلاب سر كار آمده ايم ، با شيوه هاي انقلابي هم مي خواهيم خودمان را حفظ كنيم.
مردم دو دسته شده اند. تفرقه افتاده بين خواهر و برادر ، زن و شوهر ، همسايه و شاگرد و معلم و ....
مردم دو دسته شده اند و همين مردمي كه جز فرياد و مرگ بر ... چيزي نمي دانند ، راهي بلد نيستند ! توي دانشگاه هم كه رفته اند همين را خوانده اند ، توي مدرسه ، كوچه و خيابان جز فرياد و قلدري و كتك كاري ، قانوني براي گرفتن حقشان نبوده ، همين مردم الان عصباني شده اند. خوب چه توقعي داريم جز فحش و فرياد و كتك كاري
ما مردم تمام اين سال ها ياد گرفته ايم متنفر باشيم. تنفر شايد نيروي قوي اي باشد اما نيرويي است لجام گسيخته. دسته خودش را هم مي برد. كسي كه ياد مي گيرد متنفر باشد هر چه قدر هم سوي تنفرش را كنترل كنند بالاخره تنفرش به سوي آموزگار همين تنفر بازخواهد گشت. دير يا زود

من از انقلاب متنفرم. سي سال پيش را نمي دانم. نبودم و نمي دانم. از آن چه شنيده ام و خوانده ام گويا انقلاب آن موقع بهترين كاري بود كه مي شد كرد! ( هر چند تاريخ را قوم پيروز مي نويسد) به هر حال كاري به اين كارها ندارم. فقط مي دانم الان بدترين كاري كه مي شود كرد انقلاب است. مگر هر ملتي چندبار مي تواند بهاي يك انقلاب را بپردازد؟ تمام آن عقب ماندگي ها ، خون ها ، هزينه ها؟!!!
چندبار؟ ها؟
كاش كمي دموكرات تر بوديم. همه مان !


پ.ن. :
اين شعارهاي روي ديوار، آجرهاي ديوار برلين ديگري هستند . ما چه قدر بايد بگذرد تا جشن ريختن ديوار بگيريم؟! راهي نيست كه ديوار را نسازيم. نمي خواهم چندسال يعد براي سوغاتي تكه اي از اين ديوار را در محفظه اي شيشه اي روي يك كارت پستال براي دوستانم سوغات ببرم.

هیچ نظری موجود نیست: