۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

مبسوط ... (2)



و اما كوه!!!
كوه فوق الذكر از آن نيمچه كوه هاي كله قندي بودند كه از دور دل مي بردند بسي. و ما هم گول همين ظاهرش را خورديم و به خيال عشق و حال زديم به دامانش!! اما چشمتان روز بد ببيند. كه به قول نمي دانم شفيعي بود يا خياباني عزيزتر از جان! كوهي بود بس چغر! انگار تمام اين كوه رو رنده كرده بودن!! رو هر صخره اي پا مي ذاشتم ، نصفش به شكل خرده سنگ مي ريخت پايين! ما هم كه كفش كوه نداشتيم! همون آل استار هاي قديمي مشهور پام بود! و در اين جا به شيوه ي همان برنامه ي "ماجراجويان" يا يه همچو چيزي كه تلويزيون نشان مي دهد و بازسازي حوادثي است كه براي افراد از مرگ گريخته توي جنگل و برف و دريا و ... است ، دوربين وارد پاي بنده شده و سلول هاي بيچاره را نشان مي دهد كه در نوك كفش در حال له شدن و اصولا تركيدن از فشار هستند!
و از من به شما يك نصيحت با شال نريد كوه!! چون مدام بايد اين شال لعنتي رو از زير دست و پاتون جمع كنيد ! همين شال گرام نزديك بود چند باري بنده را مهمان ته دره كنند!
خلاصه به هر ضرب و زور و چهارچنگولي بود رسيديم به قله!! و فهميديم چرا بز و قوچ و بروبچ چارچنگولي راه مي روند كلا!! چه قله اي بود! يك فضاي صاف به مصاحت 2 متر در 4 متر!! و آخ حال مي داد خوابيدن توي ارتفاع بدون هيچ مزاحمتي با دو تا شاهين توي هوا كه سوار باد شده بودن واسه خودشون حال مي كردن. ما هم كاپشن مبارك رو پهن زمين كرديم تا از اين خرده صخره هاي تيز در امان باشيم و واسه خودمون ولو شديم كف قله! آخ چه هوايي! چه سكوتي!
در همين حس و حال بوديم كه ناگهان صداي ميدان آزادي به گوشمان خورد!! و چشمتان روز بد نبيند نگو اين مكان منحوس! محل تمرين حركات متحيرالعقول عده اي آدم مهدورالدم! به نام موتورسوار بود! آخ با اين موتورهاي مزخرف قراضه شون (كه گويا از ديد خودشان بسي موتور كراس بود!) از روي اين تپه ها ول مي شدند پايين كه نگو!! و ما هم كه دستمان از همه جا كوتاه فقط نفرين بود كه به سبك مادربزرگ گرامي نداشته مان نصيبشان كرديم بسي. و در آخر چون ديديم ايشان از روي نمي روند ، پس خودمان از رو رفتيم و راه برگشت پيش گرفتيم!
و آن هم چه برگشتني! آقا مقدار متنابهي از اعضا و جوارح را در اين مرحله از دست داديم كه به علت پاره اي محدوديت ها از ذكر آن ها معذوريم!
به هر حال اين كه ما در حالي كه روي يك صخره گير كرده بوديم و به شدت دچار غلط كردن شده بوديم ، داشتيم به گناهان كرده و ناكرده مان فكر مي كرديم و غزل خداحافظي مي سروديم ، ناگهان گوشيمان در آن برهوت زنگ زد! و ما فهميديم كه هيچ چيز غيرممكن نيست! حتي آنتن دادن موبايل در بيايان هاي ايران!( حالا خوبه هنوز در تهران به سر مي برديم، گيرم استان تهران ، نه به قول بعضي ها كلانشهر تهران!) پس بي خيال مردن شده با باقي مانده ي ناخن ها و بقيه اعضا و جوارحمان خودمان را رسانديم پاي كوه ( البته بعد از جواب دادن به موبايلمان! براي تنوير افكار عمومي گفتم كه نگيد نگفت!) .البته در اين جا ايشان ديگر كوه نبودند و از بس ما فرسايش داده بوديم اين كوه بي نوا را ، شده بود تپه ماهور!!!

و بعد هم كه اقوام معلوم الحال رسيدند با مقدار متنابهي خوراكي ناسالم در حد پفكي جات! و ناهار و آتش و سيب زميني و كفتر سوخاري!! روي آتش و كوه و در و دشت و قنات و سرما و ....
. بعد هم كپه اي از لباس با بوي دل انگيز دود!
اين هم از تعطيلات ما! البته از نوع جمعه اش. والا شنبه كه ما مونديم و يه مشت فيلم زاقارت! و همان فيلم مزخرف با هنرمندي "تامي لي جونز"!!! كه اگر عمرا بگوييم چي بود!



پ.ن.:
حيف كه نمي شود عكس هايي كه گرفتم بگذارم اين جا! شايد پس فردا يادم ماند گوشي ام را خالي كنم و عكس ها را بياورم.


بعدا نوشت:
عكس بالا، همان قله ي مذكور است 

۱ نظر:

حضورناپدید گفت...

میگم این بی بی شهربانو چند سالشه؟ کجا می شینن؟ تحصیلاتشون؟ مجرد هستن؟
:دی