۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

جاده ي تباهي


داشتم فكر مي كردم چي مي شد يه روز معمولي مثلا همين امروز ، اول صبح از در ورودي بيام تو و طبق معمول ، با يك جبهه هواي داغي كه مي خوره تو صورتم افسوس بخورم كه باز بايد تا عصر تو اين حموم سونا ، حرص بخورم از گرما. پله ها رو بگيرم بيام بالا و تا از در ميام تو ، چهره به چهره بشم با اين دستگاه محبوب! حضور و غياب . بعد همين طوري كه يه چشمم به ساعت روشه تا ببينم نكنه يه وقت سنت اين اواخر رو شكستم و زودتر از هشت رسيدم سر كار ، انگشتم رو بذارم رو صفحه ي كوچيك دستگاه و منتظر شنيدن بيبش بشم. بعد يه نگاهي به دور و بر بكنم مبادا كسي بياد و مطمئن كه شدم كسي اون اطراف نيست ، يواشكي فن دم در رو خاموش كنم تا شايد! كمي هوا بهتر بشه.
بعد همين طوري كه ميام سمت راهرو ، از نوري كه راهرو رو روشن كرده ، بفهمم كه مستر د. طبق معمول زودتر از ما رسيده و كركره ي دكان را داده بالا ! خلاصه از در كه اومدم تو ، "سلام ، صبح بخير " هميشگي رو بگم و منتظر بشم تا مستر د. در جواب همون "خسته نباشيد" هميشگي اول صبحشو بگه تا من هم طبق معمول در حالي كه توي دلم دارم مي گم " آخه برادر من ، كله سحري ، خسته نباشيد ديگه چه صيغه ايه؟!" لبخندي بزنم و بگم " شما هم همين طور" .
بعد بشينم پشت ميزي كه دوستش دارم و كيفم رو بچپونم روي كيس ! (Case) و قبل هر كاري ناهارم رو ببرم بذارم توي يخچال و دستم رو در جهت دوري از هر گونه ويروس معلوم الحال آنفولانزاي خوكي و غير خوكي بشورم و برگردم سر جام . بزنم اين كامپيوتر عزيز را روشن كنم. و تا نه كه شركت رسما بيدار مي شه ، يه سر به ايميل ها و بلاگ ها و ... بزنم و از روي اين ايميل هاي سه تا صدتومن الكي بپرم و از زيادي بلاگ ها ، خوشحال شم كه بعضي هاشون پست جديد ندارند!
بعد همين طوري كه دارم چايي داغي رو كه مستر ك. آوردن رو با يه قند قد كله قند مي خورم ، مطلب جديدي رو كه صبح با ديدن گربه اي كه توي پياده رو نگاه عاقل اندر سفيهي بهم كرده و باهاش حرفم شد كه فكر كرده كيه و اگر جد اون پلنگ بوده ، جد و آباد من هم برا خودشون كلي آدم بودن و اصلا گيرم پدر تو بود فاضل و .... ، به ذهنم رسيده بنويسم تو بلاگ و بعد به دعوت مستر د. يه 100 تايي از عكس پسر جغله شان را در يك اكران خصوصي ببينم و هي تو دل به خودم لعنت بفرستم كه چرا انقدر در گفتن ديالوگ هايي كه ابناء بشر در اين جور مواقع مي گويند در مايه هاي "آخي،نازي!" " واي چشاشو ببين" " واي چه ماهه. چه پري چه دمي عجب پايي!!" و اين ها الكن تشريف دارم ، با تمام شدن عكس ها نفس راحتي بكشم و برگردم سر جام
و با اولين زنگ تلفن بفهمم كه بالاخره امروز كاري هم شروع شد و به همين مناسبت "Out Look" رو باز كنم و با نگاهي به ليست طويل و دراز ايميل هاي مستر ز. و چندتايي ايميل از چند آدم حسابي ، در حال غصه خوردن به حال خودم كه گير اين مستر ز. افتادم شروع كنم به باز و بسته كردن ايميل هاي مزين به نام ايشون تا هر چه سريع تر ايميل هاي نخوانده به زير 100 برسد و بعد عينهو آدمبنشينم ايميل اين چند نفر معدود آدم حسابي را بخوانم تا اگر ايميل حسابي اي بينش بود ، پي گيري و جواب بفرمايم ( در ميان" آخي ، نازي" و " واي چشاشو ببين" باقي همكاران كه در اكران عمومي عكس هاي مستر د. جغله شركت كرده اند البته!) .
و بعد از همه ي اين كارهاي معمولي كه ديگر بيشتر از روي غريزه انجام مي شوند تا اختيار و خلاقيت و اين سوسول بازي ها! يك دفعه گوشي را بردارم داخلي 136 را بگيرم و به خانم منشي رييس بگويم مي شود رييس را ديد و ايشان در كمال تعجب به جاي همان جواب هاي هميشگيه مهمان دارد و جلسه دارد و هزاركوفت و ... ديگر دارد بفرمايند :" آره ، بدو بيا تا سرش شلوغ نشده!" من هم بدو بروم بالا تا سر رييس شلوغ نشده! و بعد كه رفتم تو
يك نفس عميق بكشم ، بنشينم پشت آن ميز بزرگ نوي اتاقش ، نگاهي بهش بيندازم و بدون اين كه از قبل بهش فكر كرده باشم بگويم :
" من از آخر آذر ديگر نمي آيم"


و بعد مثل صحنه ي تيراندازي فيلم Road to Perdition همه چيز ساكت بشود و همه صداها قطع شود و فقط يك آهنگي پخش شود روي صحنه توي مايه هاي شما بگير "Red" ! و فقط دهان رييس را ببينم كه تكان مي خورد و ..... (فقط كاش مي شد بارون هم مي اومد !! حيف تو اتاق رييس هيچ وقت بارون نمي آد!)

آخ چي مي شد .....
تازگي ها به نظرم زيادي فكر مي كنم....

۳ نظر:

نیلوفر.. گفت...

اگر این آخ چی میشد آخر رو ننوشته بودی مطئن باش یادم میرفت که دوست داشتی چنین اتفاقی بیوفته :دی

Maanta گفت...

به نيلوفر:
سلام. براي همين همون اول " چي ميشد " رو پررنگ كردم! گفتم حتما بقيه يادشون ميره چي شد! :)

حضورناپدید گفت...

یه وخت این اشتباه رو نکنی ها! اگه استعفا بدی احتمال زیاد یه سانت خاک میشینه رو وبلاگت... به فکر خوانندگان باش لطفاً