۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

ايزابل النده ، يك نام،يك انسان،يك زن...


آلنده لاغر و ریزه و قد کوتاه بود. برای اینکه بتواند پشت میکروفن حرف بزند محبور شدند دو تا پله بگذارند تا از آنها بالا برود . و این طور شروع کرد:

برای من همیشه هیجان انگیز است که به دانشگاه بیایم ... چون خودم هیچ وقت نتوانسته ام دانشگاه بروم... و من از همینجا مجذوب حرفهاش شدم که خیلی شبیه حرفهایی بود که استاد خودم در ایران می زد.... برای یاد گرفتن سیستمهای آموزشی همیشه کمک کننده است ولی این تویی که یاد میگیری... روشش آنقدرها مهم نیست...حقیقتا نیست...

آلنده از زندگی شروع کرد. از زندگی خودش. و مطمئنت کرد که جز زندگی و زنده بودن هیچ چیز دیگر مهم نیست. شباهت حرفهاش با استادم در ایران حیرت انگیز بود. آلنده می گفت دنیای واقعی را وقتی تخیل می کنی لذت بخش می شود. می گفت اگر همسر و بچه هاش بپرسی، مادرشان یک دروغگوی تمام عیار است. بس که موقع تعریف کردن واقعیت ها غلو می کند. و آلنده با افتخار می گفت که ورژن خودش را از وافعیت ترجیح می دهد چون هیجان انگیز تر است. آلنده از مرگ پائولا دخترش گفت. گفت بعد از تجربه مرگ اون که با یک سال زندگی در حالت کما هم همراه بوده است دیگر از مرگ نمی ترسد و معتقد بود این در زندگی یک نقطه عطف است. که عاشق زندگی باشی ولی از مرگ نترسی. از عاشقیهاش گفت و دل شکسته شدنهاش . از مهاجرت. از زندگی در شیلی و دیکتاتوری.می گفت همه زندگیش تلاش بسیار کرده تا خانواده اش را محافظت کند. مثل یک مادر وسواسی که نمونه اش را زیاد در ایران دیده ایم. ولی در نهایت به جایی رسیده که در خانواده اش همه اتفاقهای بد ممکن افتاده است. طلاق و جدایی و مرگ . آلنده می گفت ولی اینها خود زندگی است و خانواده اش هنوز خانواده است و این مهم است. آلنده می گفت تا شور زندگی نداشته باشی و به معنای واقعی زندگی نکنی نمی توانی زندگی را بنویسی.

زندگی در شیلی ، دیدن دیکتاتوری و جنگ. مهاجرتهای پی در پی،‌تلاش زنان برای یافتن جای بهتری در اجتماع،‌فقر و تنهایی و عشق . همه اینها تجربه های زندگی آلنده را خیلی شبیه ما می کند. یادمان می اندازد که چقدر داستان نگفته داریم که دنیایی منتظر شنیدنشان است.شانس آلنده این بوده که دورانش مصادف شده با دوران شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین. دنیای ادبیات به زبان اسپانیایی. دنیایی که آلنده در کتابخانه خانه پدربزرگش عاشقش شده و عاشقش مانده است.

آلنده می گفت زندگی و سفرهای زیاد به من یاد داده که آدمها در گوشه گوشه دنیا خیلی شبیه همند و خیلی هم با هم متفاوتند ...ولی جالبی قضیه این است که شباهت های آدمها به هم خیلی بیشتر از تفاوتهایشان است. ... و این واقعیتی است که من این روزها با تجربه مهاجرتم دارم به خوبی حس می کنم و به گمانم فهمیدنش از آن یادگرفتنهای قیمتی روزگار است.





كاملش را اين جا بخوانيد :

۳ نظر:

حضورناپدید گفت...

این آهنگ پاشو جمع کن بریم شمال خیلی بامزه بود!

حضورناپدید گفت...

ای بابا چرا آپ نمی کنین؟! من بخوام باسه این پستت کامنت بذارم، چه گلی به سرم بگیرم؟ نکنه امروز سر کار نرفتین؟! بعله تابلو شد. هرروز میرین سر کار اینترنت مفت گیر میارین 3-4 تا آپ پشت سر هم...

حضورناپدید گفت...

راستی اسم شما هنوز ذهن من رو ول نکرده.. خوب چرا مثلاً یه اسمی با ریشه ی مکزیکی باست انتخاب نکردن؟!
بعله من سیریشم. ول کن هم نیستم