۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

عاشقانه هاي يك دلقك


اين روزها همين طور بي خودي يادت كرده ام. مي دانم كه تو به يادم نيستي. اما من....
يادم مي آيد كه آن روزها چه همه چيز را به مسخره گرفتم و تو چه جدي بودي.
چه تو بزرگ بودي و من بچه.
چه همه هر حرفي مي زدي من به مسخره مي گرفتم و
مي دانم
همه ي اين ها را مي دانم
و حالا بعد اين همه وقت
همين طور بي خودي يادت كرده ام
و نمي دانم كه دلم مي خواهد باز برگردم به آن روزها يا
تو دوباره بيايي به اين روزهايم
و من اين بار كمي جدي تر باشم يا نه! نمي دانم.
اما مطمئن نيستم. از خودم كه مي توانم نخندم يا نه؟
كه مي توانم جدي باشم يا نه!؟
اما لعنتي
كاش كمي بيشتر مانده بودي و مي فهميدي
تمام شوخي هاي من جدي هستند.
تمامشان
و هميشه.
آن وقت مي فهميدي كه چه قدر جدي ات گرفته بودم
لعنتي...
نمي دانم چرا اين روزها همين طور بي خودي يادت كرده ام...

۵ نظر:

مسافر گفت...

بیشتر آدمای که زیاد میبینیم میخندن فقط به دلیل این زیاد میخندن که اگه نخندن باید خودشون یا بقیه رو به گریه بندازن. یعنی راهی راهی دیگه برای تحمل بلد نیستن.

امیر گفت...

عکس این دلقک غمگین رو که دیدم یاد اون دکتر روانپزشکی افتادم که به همه مریض های غمگینش آدرس یه دلقک رو میداد. یه روز که خواست به یکی از مریض هاش آدرس اون دلقک رو بده، مریض رو به دکتر کرد و گفت: من همون دلقکم.

...تکراری بود، ولی بود.

Maanta گفت...

به مسافر:
دلقك ها مي خندن چون وقت ندارن همه چيز رو دو ساعت توضيح بدن و سر هر يه كلمه كلي چونه بزنن و چونه بشنون!

به امير:
قشنگه حتي اگر تكراري باشه

سامانتا گفت...

خب منم به یادتم!

Maanta گفت...

به سامانتا:
برو پي كارت بابا :)