۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

خسته ي واقعي

امروز خسته ام.
نه از آن خستگي هاي روشنفكريه مدل مرفهين بي درد. از آن خستگي ها كه پراز آه و ناله است و آدم يك لحظه هم دهنش را نمي بندد مبادا از غر زدن و ايراد گرفتن و دپرس پراكني جا بماند.
نه.از آن نوع خستگي هاي لوس نه .
بلكه
از آن نوع خستگي هاي پدرهاي توي فيلم ها كه خسته و كوفته با دست هاي سياه و روغني ديروقت برمي گردند خانه و حتي جان ندارند سلام كنند.
از آن خستگي هاي پسربچه هاي چوپان كه كله ي سحر مي زنند به دل دشت و بيابان و قبل غروب پاكشان و خسته راه خانه پيش مي گيرند.
از آن خستگي هاي دخترك هاي لپ گلي قاليباف كه آخرشب حتي سوزش انگشت هاي بريده شان نمي تواند چشم هاي خسته شان را باز نگه دارد.
از آن خستگي هاي مادرها كه به سكوت برگزار مي شود و هيچ كس هيچ وقت نمي فهمدش.
از آن خستگي هايي كه واقعا خسته اند و مثل خستگي هاي اين روزها از سرتاپايشان تصنع و خودنمايي نمي ريزد.
نه به گمانم حتي ازآن خسته هاي دوم هم نيستم. آن ها خيلي خسته اند. بي انصافي است ما لوس هاي شهري خستگي هاي ساده مان را بگذاريم به حساب آن خستگي هاي خميده و رنجيده.
پس
امروز فقط خسته ام. از آن خستگي هاي ساده  كه دواي دردشان فقط يك خواب راحت است زير پتو در جريان باد خنك بهار
همين

۴ نظر:

مسلم گفت...

وا !!
بگیر بخواب خوب!

Maanta گفت...

خوب شدي گفتي! به فكر خودم نرسيد. :)

امير گفت...

بعضي از نوشته ها اگرچه در مورد خستگي نوشته شدن، ولي خستگي آدم با خوندنش در ميره. خستگي ما كه در رفت شما هم خسته نباشي.

Maanta گفت...

مرسي. خستگي من هم در رفت با اين كامنت :)