خب خب خب
اين هم از نمايشگاه امسال.
اعتراف مي كنم كه امسال بيشتر از آن كه حواسم به كتاب ها باشد حواسم به آدم ها بود. به دوستان همراهم. به آدم هاي توي نمايشگاه. به ديوارهاي غرفه ها. به حرف هايي كه مي زديم. به راهي كه مي رفتيم. به سقف . به ديوار. به پيتزايي خورديم. به حلقه هاي پياز. به آب خنك خوش طعمي كه بعد از كلي تشنگي خورديم. به بچه ها كه بادكنك جايزه مي گرفتند. به دوست جديدي كه اولين بار بود مي ديديمش! به گل هاي رز كمرنگ و گلدون هاي مينياتوري غرفه ي خيريه ي نمي دونم چي چي . به بادام و پسته هاي دوست جديد كه من يكي را كه از مردن نجات داد. به آن همه جمعيت.
خلاصه امسال حواسم به همه چيز بود جز به كتاب ها.
كتاب هم نخريدم . جز سه تا كتاب كه يكي اش را قبلا خوانده بودم و فقط مي خواستم داشته باشمش. يك كتاب شعر كه جوگير شدم و خريدم. و يك كتاب سفارش مادرگرام براي برادر جغله !
با همه ي اين ها خيلي خوش گذشت. جاي شما خالي.
دوست جديدي هم پيدا كرديم كه از خود ما بود و راحت :) فكر كنم دشت خوبي بود براي يك روز !
پ.ن.:
اگر هم پا پيدا كنيم جمعه مي رويم بازي هاي آسيايي واليبال. بين ايران و استراليا. پنج بعدازظهر. استاديوم آزادي. فدراسيون واليبال
هوا كم كم دارد آن روي ديگرش را هم نشان مي دهد. هم اتاقي ما هم از همان تيپ هاي نفرت انگيز " پنجره را ببند" مي باشد.
از همه ي آدم هايي كه پنجره ها را مي بندند چه تابستان و چه زمستان متنفرم. پنجره ها هميشه بايد باز باشند. هميشه!
۲ نظر:
خیییییییییییییییلیی خوش گذشت :)
خيليييييييييييي!
بزن قدش!
ارسال یک نظر