۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

رقصي چنين ميانه ي آب و آتشم آرزوست


 آقا ديگه روم نمي شه بيام اين جا بگم خيلي خوش گذشت!! اما چي كار كنيم ديگه همين جوري الكي الكي داره به ما خوش مي گذره. يه جورايي دارم نگران مي شم نكنه اين آرامش قبل طوفان باشه. از همون عنفوان جواني! يه چند وقت كه خيلي خوش مي گذشت نگران مي شدم نكنه قراره يه اتفاق بد بيفته! و همين حس باعث مي شد نه تنها ديگه خوش نگذره بلكه اون اتفاق بد هم به خاطر تلقين سرم بياد.
بگذريم.
ديروز صبح قرار بود پگي بياد دنبالمون و بريم چيتگر دوچرخه سواري.  كله ي صبح پاشدم زنگ زدم بهش وطبق معمول پگي جان فرمودند كه خوابم مياد و حس ندارم و كار دارم و .... خلاصه صبحمان و خواب نازنينمان را ضايع فرمودند رفت. ما هم به "سمان" مراتب كنسلي را اطلاع داده و نشستيم به ديدن كارتون " پرنسس و قورباغه"!!
ساعت دو و نيم پگي تماس فرمودند كه الان بريم و يك برگرديم!! ما هم كه كلا تسليم گفتيم با "سمان هماهنگ كنن .اگر اوكي داد بريم. كه تا ساعت سه خبري ا زهيچ كس نشد كه نشد! تا جايي كه بنده شك كرده بودم نكند تلفن خراب است!
خلاصه ساعت سه ايشان مرحمت فرموده گفتند برويم. ماهم طاقچه بالا گذاشتيم گفتيم حالا پنج زنگ بزن ببينيم حسش هست يا نه! ايشان هم كه استاد ناز خريدن تا شش ازشان خبري نشد كه ما كم آورده مجبور شديم خودمان زنگ بزنيم ! بالاخره با رضايت جمع ساعت شش و نيم از خانه زديم بيرون به نيت هر كجا كه شد كه آخر سر هم سر از پارك " آب و آتش" يا به قول اهالي فضل و دانش " بوستان ابراهيم" سر د رآورديم. حدود هفت و نيم!
بنده كه دفعه ي اولم بود به اين پارك مي رفتم اما بايد بگويم همان يك ذره اش كه از لابلاي انبود ملت خوشحال پيدا بود ، پارك جالبي است و البته خيلي قشنگ.
اولين چيزي كه ما دييم البته به خاطر شب جمعه بودنش ، خيل جمعيت بود كه از خوشحالي بيش از حدشان ما هم الكي خوشحال شده بوديم. خداييش توي عمرم جز سيزده بدرها ، اين همه آدم خوشحال يك جا نديده بودم.
از توضيحات پارك مي گذرم كه مثلا ستون آتش داشت به سبك پالايشگاه اهواز و چه مي دانم كشتي داشت و فانوس دريايي و مثلا فواره و اين ها.
فقط همين كه بعد از مقدار متنابهي متر كردن پارك و پيوستن ليلا رفيق كوه و دشتمان ، در حال برگشت بوديم كه رقص فواره ها و آتشها شروع شد. ما هم كه از شدت الكي خوشي مانده بوديم چه كار كنيم ايستاده بوديم و براي پسرها و دخترهايي كه وسط فواره ها مي پريدند و خيس آب از طرف ديگر در مي آمدند دست مي زديم. يك جورهايي مسابقه بود كه چه كسي كم تر خيس مي شود. بايد مي بوديد و ان همه چهره هاي خوشحال را مي ديديد. چند نفري هم وسط فواره ها مي رقصيدند و كف و سوت بود كه به هوا مي رفت. خلاصه كلي خوش به حالمان شد و در حالي كه به زور و از ترس اين كه پگي نگذارد بالباس هاي خيس سوار "اسپيدي" شويم جلوي خودمان را گرفتيم و نزديم به دل فواره ها.
بعد هم كه "پگي" بينوا را مجبور كرديم براي تمام روز كه حالمان را از صبح گرفته بود ، بستني مهمانمان كند و بعد هم راهي خانه شديم. جاي شما خالي!


پ.ن.:
اين چند روزي كه "استفانيا" همكار شعبه ي ايتاليايمان را در شهر مي چرخانديم و شهر را به ديد خريدار مي ديديم ، متوجه شديم كه تهران مي تواند چه شهر قشنگي باشد اگر كمي منصفانه تر و مهربانانه تر نگاهش كنيم. مخصوصا اين روزها كه همه چيز تميز و براق شده است به لطف باران بهاري.
خلاصه اين چند روز كارمان دعا به جان پدرومادر قاليباف و شهرداري تهران بود. مخصوصا بعد از ديدن (نديدين) خدمات شهرداري هاي شهرهاي شمال كه خداوكيلي افتضاح بودند و از پس جمع آوري زباله ها هم برنمي آمدند. زيباسازي شهر پيش كش.



هیچ نظری موجود نیست: