۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

عطش


اين اواخر روز و شب
يك جلد كتاب مي خوانم با داستان خون آشام و هيولا و...
يك قسمت سريال مي بينم با موضوع خون آشام و گرگ نما و ...
باز يك جلد ديگر از كتاب
يك قسمت ديگر از سريال
ده روزي است كارم شده همين
كم كم
به دندان هاي نيشم كه زبان مي كشم
كمي بلندتر شده اند و تيزتر
انگشت هاي دستم كمي به داخل خم شده اند
و نور آفتاب ..... شب ها را ترجيح مي دهم !!!
و بين خودمان باشد احساس تشنگي مي كنم
هر آدميزادي را كه مي بينم!

هیچ نظری موجود نیست: