ديشب همين جوري ياد داستان كوتاهي از نادر ابراهيمي افتادم . به سراغ طبقه ي نادر رد كتابخانه مان رفتم و از ميان كتاب ها ، پيدايش كردم و دوباره خواندمش.
داستان "كارمرگ" ( با سكون ر) از كتاب " رونوشت بدون اصل"
داستان ، داستان مردي است كه به دعوت دوستش " اومياسياكو" به شهر مرد سفر مي كند. در قطار جز او مسافري نيست و در مقصد خبري از مامور ايستگاه و هيچ كس ديگري. خلاصه داستان با چنين فضاي وهم آوري شروع مي شود و هر چه جلوتر مي رود بر غريب بودن شهر و آدم هايش تاكيد بيشتري مي شود.
در مسير از ايستگاه تا خانه ي اومياسياكو ، مرد مردمان زيادي را مي بينند كه در حال تشييع تابوت هاي بيشماري به سوي گورستان شهر در حركتند و وقتي از ماجرا مي پرسد با اين جواب روبرو مي شود كه اين ها نمرده اند تنها در مراسمي به نام " كارمرگي" شركت مي كنند. مراسمي كه همه ي مردمان شهر بايد در آن شركت كنند و مهر تاييد آن را در شناسنامه هاشان داشته باشند.( چيزي شبيه الزام داشتن كارت سربازي)
و اين مراسم يعني هر شخصي يك بار قبل از آن كه بميرد مراحل مرگ تا تدفين را طي مي كند.
و اومياسياكو دليل را اين گونه توضيح مي دهد كه :" انسان مرگ آشنا ، بي نياز از تباه كردن روح است " و اين بود كه در شهر اومياسياكو آنكس كه اين مراسم را به جاي مي آورد ، ديگر هيچ خلافي نمي كند زيرا مي داند كه چه آسان است مرگ ، و تاريك شدن .
و مرد داستان ما به دام وسوسه ي اين تجربه مي افتد و او كه ابتدا كل مراسم را به سخره مي گرفته در آخر......
" آن روز را به ياد آوردم كه مي بايست دست پس مي بردم و با تمام قدرتم توي صورت آن مرد مي زدم - كه نزدم . آن روز را به ياد مي آورم كه سيلي نرمي به صورت مرد صبوري زدم - كه نمي بايست بزنم ... لحظه هاي انهدام روح و لحظه هاي بي صدا شكستن را به ياد مي آورم.
...... من از اراده نه براي آبادكردن زمين ، بل براي تخريب خانه ي خوب خويش مدد خواستم....
.......
و آخرين سطور :
سنگ را كه برداشتند ، يك لحظه نور چشمم را زد.
اومياسياكو خم شد ، سرش را جلو آورد و آهسته گفت : هيچ چيز نگو ، ما همه چيز را مي دانيم!
و من ، فقط با مهرباني لبخند زدم . "ما" لبخند زديم .
...
سرزمين غريبي بود . سرزمين غريبي بود...
كاش امياسياكو مرا نيز به شهرش دعوت مي كرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر