داشتم بلاگ چندتا از بچه ها رو مي خوندم ، ديدم همشون از رو زاول دانشگاه نوشتن و حس و حال جشن شكوفه اي در سنين بالا!!
بعد هرچي فكر كردم ديدم من يادم نمياد جشن شكوفه ايمونو . كلي داشتم به مغزم فشار مي آوردم كه بابا من روز اول دانشگاه كدام گوري تشريف داشتم كه بعد يادم افتاد!!
اون روز صبح كله سحر با مادر گرام!!! راه افتاديم سمت متروي كرج ، بعد هم كلي مسير رفتيم تا كرج و بعد هم با تاكسي رفتيم يه جايي تو مايه هاي برهوت كه وسطش يه ساختمون به چه بزرگي و قشنگي ساخته بودن با حوض و فواره و اسباب بازي بچه ها و ....
ساختمون خلوتي بود و تا جايي كه يادمه آجر سه سانتي. حالا بماند چرا وسط برهوت براي چهارتا آدم چنين عظمتي ساخته بودن بماند .
عمرا اگر بتونيد حدس بزنيد اونجا كجا بود !!
اونجا قلب سازمان سنجش بود ، قلب كنكور!
بله از آن جا كه بنده دقيقا همان رشته اي را قبول شدم كه عاشقش بودم و دقيقا همان دانشگاهي كه برايش مي مردم !!! روز اول به هيچ وجه حاضر نبودم ريخت دانشگاه را ببينم و سر از مركز سازمان سنجش درآوردم تا رشته هاي بعدي اي كه قبول شدم را بگيرم و اعتراض كنم و خلاصه از اين كارها . بماند كه آخرش اعتراضمان به هيچ جا نرسيد و چهار سال مانديم وردل همان رشته و همان دانشگاه ولي اين شد كه ما هيچ وقت روز اول دانشگاه نداشتيم ! و تازه سر گرفتن جزوه روز اول دوست هم پيدا كرديم كلي عينهو دبستاني ها!
بماند كه تمام اين داستان الان آن قدر دور است كه خودم هم فكرمي كنم تمام آن روز و آن ساختمان و گوني هاي پاسخنامه و اتاق هاي بزرگ خالي و آن دفتر بالاي پله ها و آن چندتا كارمند همه شان خواب بوده اند و رويا!!!
بين خودمان بماند عجب مادر گرام پايه اي داريم ها! بنده خدا هر چه فكر مي كنم مي بينم پايه ي همه ي مسخره بازي هاي ما بوده و هست و مطمئنا خواهد بود! خدا حفظش كند . آمين!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر