ديروز كه داشتم مي اومدم شركت . سر كوچه هشتم يه كبوتر رو ديدم كه كز كرده بود سه كنج ديوار
و گربه اي كه به فاصله ي نيم متري گارد گرفته بود و منتظر بود تا كبوتره بميره.
يه ذره نگاهشون كردم. هي گفتم دخالت كنم يا نه ؟ بالاخره گربه هه و كبوتره دارن روال طبيعيشون رو مي رن. كبوتري كه زخميه و گربه اي كه قاعدتا بايد بخوردش!
اما راستشو بخواين دلم نيومد. هر چند هميشه از كبوتر بدم مياد . چشم هاي قرمزش يه جورايي شيطانيه به نظرم!
به هر حال گربه رو فراري دادم!! ( چه فراري دادني!! با كمال پررويي اون طرف رو نيگا مي كنه كه مثلا رد گم كنه و بعد يواش يواش به كبوتره نزديك ميشه . مثلا من هم نفهميدم !) و رفتم سمت كبوتره. دهنش باز بود و مدام نوكش رو باز و بسته مي كرد و صداي بزغاله مي داد.
مونده بودم چيكار كنم. عمرا اگر بهش دست مي زدم . من از موجود زنده اي كه زير دستم تكون تكون بخوره خوشم نمياد. خلاصه زنگ زدم به مري كه بيا كمك!!! ايشون هم از من بدتر چند تا دستمال كاغذي از شركت اورد داد دستم كه بيا با اينا برش دار!
بالش رو باز كردم سالم بود ، پاهاش هم ايضا. اومدم برش دارم با كلي جيغ جيغ و ... كه يه دفعه شروع كرد به تكون تكون خوردن و خودش رو پرت كرد كف زمين و كوبيد تو ديوار و كلي مايع از دهنش ريخت بيرون و به بدترين وجه ممكن جون داد وسط پياده رو
از يه جايي به بعدش كه من ديگه نگاه نمي كردم ولي حالمون بدجور خراب شد اول صبحي. نمي دونم چيزي تو گلوش گير كرده بود ، مسموم شده بود يا چي ، هر چي بود ما كه حالمان بد شد و ولش كرديم تا گربه براي خودش سورو ساتي بر پا كند و تا ما باشيم در كار طبيعت دخالت نكينيم!
هنوز ياد بال بال زدن ها و صداي بزغاله ايش مي افتم حالم بد مي شه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر