۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

اینجا را نخوانید. فقط غر است.

رفته ام پیش مستر ح.
می گویم من دارم می روم. می خواهم قبل " رمضان " بروم. خودم را گرفته ام. مثلا خودم قیافه ی فلسفی گرفته ام که یعنی نپرس فقط درک کن و بگو " ا , آهان . اوکی . موفق باشی" . نه به این بی احساسی . حالم گرفته می شود. یه " چه حیف" هم بگو که خر شوم که یعنی من کسی بودم در این شرکت و حالا که می روم به جایی از این شرکت برمی خورد.
مستر ح. موجود خاصی است. از این خصوصیتش که بگذریم که فکر می کند فامیل آدم است , آدمی است که استاد مخ زنی است. یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید. چنان مخ طرف رامی گذارد توی ظرف و ترید می کند که طرف خودش هم آبلیمو می ریزد روی ترید مخش ومی خورد و می گوید به به!
خدا شاهد است صدباری ملت طلبکار با مامور و بیل و کلنگ آمده اند در شرکت را تخته کنند و سرتا پایش را بفرستند جایی که عرب نی انداخت. اما همین که سر از اتاق این ح. در آورده اند چنان گل و بلبل شده اند که یک مقداری هم پول قرض داده اند به شرکت تا طلب هایش با خودشان را صاف کند!
خلاصه ح. شروع کرد به کار کردن روی مخ ما . هی گفت و گفت تا آخرش ما گفتیم ببین مستر ح. نه چندان عزیز ! ما از اولش با این شرکت شما حال نمی کردیم. اصلا این شرکت به گروه خونی ما نمی خورد.
راستش رابخواهید از قصد دست از آسمان و ریسمان بافتن و گفتن دلایل مزخرف قصد ادامه تحصیل و این که شرکت دیگر به من احتیاج ندارد و دیگر چیزی یاد نمی گیرم و کار نیست و می خواهم برم در فیلد مورد علاقه ام و این ها را برداشتم و دلیل اصلی ام را گفتم. گفتم که شرکت را دوست ندارم. از اول دوست نداشتم.  می دانید چرا؟ چون این دلایل صد در صد دلی را هیچ کاریش نمی شود کرد. یعنی حتی آدم مخ زنی مثل ح. را هم از رو می برد. طرف هر چه می خواهد استدلال کند آخرش می گوید خب که چه؟ طرف خوشش نمیاد دیگه. چه کارش کنم؟
ح. اما کم نیاورد .باز هم به کارش ادامه داد. حتی پیشنهاد کنترل پروژه داد! باورت میشود؟ هی گفت و هی گفت و آخرش گفت : نامردم اگر دراین یک ماه تو را بند نکنم!
ما هم چیزی نگفتیم , فقط توی دلمان مدام گفتیم و گفتیم که من می روم . من می روم. شاید صدای ح. را نشنویم!


یک ماهی تا رمضان مانده و من این جا پشت میزم نشسته ام. نمی دنم ح. در این یک ماه بندم می کند یا نه!؟ کاری هم ندارم اگر بکند. مرض ندارم جایی که بند هستم ,بگذارم و بروم. اما دلم را باید بند کند. عقلم که دو سالی است بند است و روی اعصاب دل بیچاره ام پاتیناژ می رود.






پ.ن. 1:
یک روز نیامدم. ثنا اتاقم را عوض کرد و همه ی وسایلم را آورد اتاق خودش. پنج شنبه نیامده ام , امروز می بینم ویندوزم را عوض کرده. بابا بنده این جا چی هستم ؟ چغندر؟! البته نیتش پاک است ها! به جان شما 


پ.ن.2:
دو هفته ای می شود ,شاید بیش تر که "زوزو" در شرکتی همین دوروبرکارآموزی می کند. بعضی روزها حدود یازده و نیم , قرار بستنی ای داریم. الان باید بروم. منتظر است. بفرمایید بستنی!



بعدا نوشت:
وای الان فهمیدم کلهم اجمعین Favorite"هام به بد فنا رفته ! آخه بابا چرا بر میدارید ویندوز آدمو عوض می کنبد. مگه خودتون ناموس ندارید؟!!!
البته خداییش کامپیوتر داشت می ترکید!

۴ نظر:

امير گفت...

از بستني لذت ببر بقيه رو بيخيال، پس از خواندن قابليت هاي مستر ح. فكر كنم ايشان با Matt Parkman در سريال Heroes نسبتي دارند، بدين ترتيب ماه آينده منتظر توصيفات زيبايتان از ضيافت افطار در آن شركت هستيم :D

م.صادق گفت...

به به، این همه گفتی که می خوام برم می خوام برم همین بود، موندی که بابا، اصلاً تو اینکاره نیستی، به دل نگیر این خاصیت جماعت نسوانه که جلوی جنس قوی(مردها) کم میارن(It's Biological).

Maanta گفت...

به امیر:
این ح. از "مت" بدتره! بعدشم تو واقعا اسم این یارو یادت بود ؟ مت پارکمن!

به م . صادق
این توهمات هم در کل آقایون "Biological"است!

امير گفت...

كاش شركت ما هم يكي از اين مستر ح.ها داشت تا ميتونستيم طلبامون رو بگيريم. اسمش يادمه آخه اين روزها heroes ميبينم.