۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

هر چي تو بخواي

دو روزه كه دارم سعي مي كنم درباره ي كتابي كه خوندم بنويسم اما آشنايي كمابيش با نويسنده و از همه مهم تر ، مهم بودن نويسنده براي كسي كه برايم مهم است باعث شده كه عين عقب مانده هاي ذهني بمانم كه چه بنويسم.
ترجيحم اين است كه با خود نويسنده يا باآن آدم مهم براي خودم به عنوان واسطه صحبت كنم . پس سعي خودم را مي كنم تا از اين برزخ خارج شوم.
اين حرف ها راهم نگذاريد به پاي اين كه به خاطر آن دم مهم است كه دارم مي نويسم چون به هر حال اين نوشته را مي نوشتم .فقط اين كه حضور اين آدم ها كمي نوشتن را سخت تر كرده ، همين!


همين اول هم بگويم هر چيزي كه مي نويسم
اول اين كه نظر شخصي من است به عنوان يك خواننده ي عام و نه نظر تخصصي يا هر چيز ديگري!
دوم اين كه چون مي دانم نوشتن چه قدر سخت است ، مخصوصا از نوع بلندش و چه همتي مي خواهد ، بايد بگويم كه اصل موضوع كه همانا نوشتن و شجاعت شروع و در عين حال همت ادامه ( ان شاء اله) واقعا قابل احترام است .




" خواندن كتاب " هر چه تو بخواهي" را پنج شنبه شب حوالي ساعت دوازده و كنار رودخانه ي "دارآباد" تمام كردم! خوشحال از برگشتن حس وحال كرم كتابي قديم كه باعث شده بود نه تنها كتاب هاي مانده ي قبلي را تمام كنم بلكه اين كتاب را كه از نمايشگاه تا به حال بلاي جانم شده بود و نخوانده روي كتاب ها دهن كجي مي كرد را هم تمام كنم .
بايد اعتراف كنم كه يك سوم اول كتاب ، به خصوص به خاطر شخصيت اصلي آن كه از نظر من آدمي فوق العاده عصبي ، ناراحت و در عين حال به عنوان يك شخصيت 23-24 ساله كه ديپلمش را گرفته ، سربازيش را رفته و حالا هم در دانشگاه ، آن هم رشته ي ادبيات قبول شده بسيار ساده لوح و حتي تا حدودي شايد عقب مانده از نظر دانش اجتماعي و فرهنگي ، بسيار برايم سخت بود و حرف زدن شخصيت عصبي ام مي كرد ( داستان به زبان اول شخص و يك جورهايي مونولوگي چند ده صفحه اي است . ) . خيلي طول كشيد تا با شخصيت كنار بيايم. كنار كه نه در واقع بهش عادت كنم.
مخصوصا اصرار شخصيت به كاربرد كلمه ي " يعني" كه هر حرف ساده اي را باچندين يعني توضيح مي داد ، جدا اعصابم را خط خطي مي كرد. و اين حس ناراحتي با شخصيت تا آخرهاي داستان با من بود.
يك سوم بعدي داستان يك جورهايي روي غلطك افتاده بود و ارتباط با آن و آدم هايش كمي ساده تر شده بود. هر چند هنوز بعضي واكنش هاي پسرك داستان ، بيش تر به نوجوان هاي چشم و گوش بسته اي مي خورد كه مثلا در كارگاه هاي آجرپزي خارج شهر زندگي و كار مي كنند و هيچ تصوري ازدنياي بيرون از آجرپزي ندارند ( من به اغراق عادت دارم . شما هر چيزي را كه از من مي خوانيد چند درجه خفيف ترش كنيد!)
به نظرم نويسنده ، شخصيت مقابل پسرك در يك سوم مياني را ( كه بدجور ما را ياد همان آدم مهم مي انداخت!) و دنياي آن را بيشتر مي شناخت و همان شناخت و توصيفاتي كه معلوم بود از تجربه برمي خيزد باعث ملموس شدن بيش تر داستان شده بود.
يك سوم پاياني را هم بايد بگويم با توجه به علاقه ي خودم به ديالوگ هاي شعاري و فضاي بحث آلود و ... ، بيش تر از بقيه ي داستان دوست داشتم گرچه بحث هاي اين قسمت در حد همان ذهن ساده ي پسرك مانده بود و مطمئنا توقع بحث هايي مثلا در حد بحث هاي " آلني" آتش بدون دود را نبايد داشت. هر چند شايد هم نويسنده روي اين كه دنياي سومي را كه خلق كرده كم تر كسي لااقل از ميان هم سن و سالان ما مي شناسد و آن را لمس كرده است حساب كرده بوده است. چه بسا از ديد كساني كه اين دنيا را لمس كرده و مي دانند چنين فضاهايي چه شكلي است ، اين قسمت داستان مصنوعي و به دور از واقعيت به نظر بيايد.

اما جدا از ارتباطي كه بايد با شخصيت اصلي به وجود مي آمد و نيامد ، اما بايد بگويم كه من كتاب را به راحتي و بي دردسر خواندم و بي انصافي است اگر همه ياين سرعت و سادگي را به حساب بازگشت حس " كرم كتاب" و هم چنين مهم بودن آن آدم مهم بگذارم. مطمئنا نوشته هم مرا با خود كشيد.
از آشنايي نويسنده به كار شخصيت اصلي اش و رواني اي كه در شكل دادن دنياي كارواشي كه پسرك اصلي قصه آن جا كار مي كرد لذت بردم. دقيقا همان حسي را دارد كه مثلا شما با ديدن " دنيرو" در راننده ي تاكسي داريد. " دنيرو" براي بازي در آن نقش ، مدتي راننده تاكسي شده بود و همان كمكش كرد تا آن دنيا را و آن آدم را آن قدر ملموس ترسيم كند. نويسنده نيز دنياي كارواش را خيلي خوب ترسيم كرده بود كه تصور اين كه خودش مدتي را در كارواشي نگذرانده باشد ، غيرممكن مي سازد.
ارتباط بين سه دنيا را كه با تكرارگويي پسرك و آن سكته ي ذهني كه هر بار با ديدن واقعيت دنيايي كه واردش شده به آن دچار مي شد را دوست داشتم . دنياها را خوب به هم متصل مي كرد.
و جاهايي از داستان هست كه به خوبي مي شود قريحه ي خوب نويسنده را كه ما را به كارهاي بعدي اميدوار مي كند ديد . مثلا جايي در اواخر داستان كه پسرك گوشه ي كارواش نشسته و در ذهنش با مادرش دردودل مي كند را واقعا دوست داشتم.

يك اشاره هم به عنوان كتاب بكنم و خلاص. مي دانم كه نويسنده اين عنوان را به چه سختي انتخاب كرده و چه همه مقابل چه اسم هايي مقاومت كرده ولي هنوز هم معتقدم كه مي شد عنوان بهتري انتخاب كرد. عنواني كه در عين مشتري پسندي ( متاسفانه) ، كم تر زرد باشد.


به هر حال باز هم مي گويم كه مهم ترين قدم كه همان اولين است برداشته شده و بقيه راه آسان تر خواهد بود . اميدوارم كتاب هاي بهتر و بيشتري را بعدا بخوانم .

" هرچي تو بخواي"
نوشته ي : سجاد اميريزداني
انتشارات دستان
تعداد صفحات : 216
قيمت : 3600 تومان

۴ نظر:

سامانتا گفت...

با بیشترش موافقم،بابعضیش نه.که البته ترجیح می دم حضوری بحث کنیم!
راستی خیلی حال می ده آدم مهم باشه ها!

امیر گفت...

سعي ميكنم بخونمش، تا حالا كه از پيشنهادهات خوشمان آمده، نمونه هاي قبليش هم بستني سبز فالوده اي و بيگ بنگ تئوري بودند كه واقعا جواب داد. ممنون

Maanta گفت...

به سامانتا:
كي با تو بود!؟
به امير:
اون دو تا قابل نداشت. :)
اگه از اين كتابه خوشت اومد قابلي نداشت ، اگه خوشت نيومد ، من اينو ننوشتم!!!

سین الف گفت...

ممنون . از طرف کسی که برای کسی که برای شما مهم است ، مهم است .