ساعت حدود دوو نيم است. حوصله ام سر رفته. هوا گرم است. از صبح با Access كشتي گرفته ام و هزارجور How to فلان و How To بهمان سرچ كرده ام وهنوز به هيچ نتيجه ي به درد بخوري نرسيده ام كه اين Data Bank اين شركت مزخرفمان را در چه فرمتي بريزم كه خدا را خوش بيايد. آخر من كه غريبه نيستم مي دانم اين شركت چند مليتي شما از همان روزي كه HQ اش ايراني شد ، رفت توي خط حجره ي ميرزا فلان توي بازار وكيل شيراز! حالا شما هي بيا واسه من سيستم DBMS بيا كه مثلا ما خيلي مهميم.
خلاصه داشتم مي گفتم ساعت دو و نيم است و حوصله ام سر رفته. سمان زنگ زده كه ساعت يك رفته سينما ملت كه بليت بگيرد گفته اند تمام شده! آخه اي ملت هميشه در صحنه ي علاف. بليت را تازه از ساعت 12 شروع كرده اند به فروش ، شما چه جوري تا يك تهش را درآوره ايد. حرصم در مي آيد و چند نفرين ناحق نثار سمان مي كنم كه بابا تو كه مي دوني 12 شروع به فروش مي كنند چرا پامي شي يك مي ري اونجا آخه؟!! بعد از آن جا كه ته نامردي است كه بچه توي اين گرما رفته سينما تا جور بليت هاي ما را هم بكشد ترس مي افتد به وجودمان كه نكند نفرين ناحق دامن خودمان را بگيرد. مامانمان كه اين طور مي گفت! بايد حلاليت بطلبيم مبسوط!!( سمان بي نوا ديروز ساعت دوازده به هواي اين كه توي سايت نوشته بود بازي هاي نيمه نهايي و نهايي را از يكشنبه ساعت دوازده مي فروشيم و ما هم زنگ زديم تاييديه تلفني گرفتيم از سينما ، پاشد رفت سينما كه آن جا كاشف به عمل آمد كه اشتباه شده و فقط بليت بازي سه شنبه را مي فروشند و چهارشنبه را امروز مي فروشند! تقصير ماست كه فكر مي كنيم اين جا سوييس است و همه چيز بايد هماني باشد كه قرار است باشد!)
خلاصه كمي به بند "پ" فكر مي كنيم و مي رويم توي كار بعضي ها شايد فرجي شد ( تا حالا كه خبري نشده!) خلاصه در همين حين برمي داريم مي زنگيم به سامانتا بلكم كمي اختلاط كنيم دلمان باز شود كه ناغافل وسط حرفمان برق كلهم محله مي رود و روحمان شاد مي شود كه كامپيوتر خاموش شد و خلاص و خدا را شكر مي كنيم كه دكمه ي save را زده ايم قبل از رفتن برق .
از سامانتا كه خداحافظي مي كنيم اتاق هنوز خنك است . "زوزو" زنگ مي زند كه برق ما هم رفته وگرم است و تاريك و خلاصه مي نشينيم به غر زدن كه كم كم اتاق ما هم گرم مي شود .
خداحافظي مي كنيم و از آن جا كه ته علافيم مي نشينيم به اختلاط با ثنا كه ناگهان مسترآقايشان زنگ مي زند و ايشان انگار نه انگار كه ما اينجا آدم بوديم و داشتيم حرف مي زديم شروع مي كند به آسمان و ريسمان بافتن با مستر آقايشان!
ما هم حسوديمان مي شود و شروع مي كنيم به پرتاب هرچه دم دستمان است به سوي ملاج مبارك ايشان تا زودتر تلفن را قطع كند. ايشان هم در جواب همان ها را به قصد كشت به سمت كله ي مبارك مي شوتند كه خلاصه سروصدايي برپا مي شود كه آقاي همسايه را به اتاق مي كشاند كه "خانم ها خانم ها اگر مي خواهيد چيزي را بشكنيد بدهيد من برايتان بشكنم و خلاص!! "
ما هم كه مانده ايم چه بگوييم مقداري سوت بلبلي تحويل مي دهيم و ...
آقاي همسايه كه گويا متوجه اوضاع عقلي وخيم ما شده ظرفي پر از گيلاس و سيب مي آورد بلكه عقل داغ كرده مان كمي خنك شود. گيلاس ها را مي خوريم و با ثنا مسابقه ي پرتاب هسته ي گيلاس مي گذاريم. توي يك خط ته اتاق مي ايستيم و هر بار كه مي خواهيم هسته را با دهان پرتاب كنيم خنده مان مي گيرد و نمي شود. قرار مي شود ثنا اول پرتاب كند و بعد من ، شايد خنده مان نگيرد. بعد از چندبار تلاش بالاخره موفق مي شود و پرتاب مي كند. از آن جا كه ايشان هسته ي گرام راتا آن سر اتاق شوت كرده اند! و بنده به فرض اين كه خيلي خوب پرتاب كنم ديگر از ديوار كه رد نمي شود ، درنتيجه انصراف داده و ايشان را برنده اعلام مي كنيم.
ساعت سه و ربع است كه برق مي آيد و شركتي را از نگراني براي سلامت عقل ما مي رهاند!!
۲ نظر:
maloom khili khosh migzare ha! pa ro az ro ham rad kardido koli keif mikonid :D
به به پارسال دوست امسال آشنا!!خوبين شما؟
بعدشم واقعا فكر مي كنيد خوش مي گذره؟ اينا علايم خوش گذشتن نيستا!!
ارسال یک نظر