۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

همه به جز من ساكت!(عصباني نامه)


تمام بدنم درد مي كنه. مچ پام مي سوزه و ساق پام ورم كرده. آرنجم هم تا يه ذره دستمو تكون مي دم جيغش مي ره هوا. كف دستام هم پر تيغه. تازه از يه سفر خيلي مزخرف برگشتم. حالا خود سفر به كنار كه يه آشغال به تمام معنا بود ،خودم ركورد بدترين همسفر رو شكوندم و انقدر غر زدم به جون همسفرام كه حال خودم هم به هم خورد چه برسه به اونا!
خيلي سفر بدي بود. از همون اولش اشتباه بود. از همون اولش كه تا هفت بدازظهر جمعه معطل مونا شديم تا بيايد و بعد از آن همه معطلي كنار جاده تا خاندان خاله جان برسند و بعد از آن همه بحث فلاني بهتر است و ما همه Loser هستيم و مايه ي ننگ و اين حرف ها! سفر كذايي آغاز شد و سالي كه نكوست ...
نصف شب بعد از كلي دور خودمان گشتن ، سفري كه قرار بود پيك نيك باشد ر دل طبيعت و چادر باشد و آتش و رودخانه و ... تبديل شد به چادري در پارك توريستي فيروزكوه و كلي آدم علاف كه آن دور و بر چادر زده بودند و پايت را توي چادرت دراز مي كردي ، صداي آخ يكي توي چادر بغلي هوا مي رفت!!
خلاصه تا اين جايش هم چنان خوش مي گذشت حتي با همه ي اين تفاصيل و هوا هم خوب بود و ...
صبح هم به خير و خوشي شروع شد هر چند افسوس ما از دستشويي هاي دلپذير امام زاده نمي دانم كي كي كه خدا روح پيامبر را قرين رحمت كند كه امتش كه قرار بود " النظافة من الايمان " باشند و هزار چيز ديگر و از تميزي برق بزنند آن طور در آشغال و كثافت دست و پا مي زدند و تازه بهشان خوش هم مي گذشت!
بند و بساطمان را جمع كرديم بلكم براي صبحانه چشممان به جمال يك رودخانه اي روشن شود! از همان موقع شايعه ي تعطيلي تهران به گوشمان خورد اما از آن جا كه براي شخص بنده كه امروز اين جا در خدمتتان سر كار هستم تفاوتي نمي كرد اهميتي نمي دادم. هر چند دخترخاله جان "سمر" از آن مدل استرس هايي گرفته بود كه كلا اين دو دخترخاله ي ما هميشه گرفتارش هستند و با توجه به كك مرده ي اين جانب ، از هر گونه درك و همدردي با آن ها عاجز مي باشم. 
ساعت حدود نه بود كه رودخانه اي در افق مشاهده شد. از روي پلي كه به سبك چه مي دانم مثلا اشكانيان! رويش زده بودند رد شديم و رفتيم تا به ساحل اين رودخانه ي چشم نواز برسيم كه ... چشمتان روز بد نبيند با انبوهي از زباله روبرو شديم و لشكري از مگس و از همه بدتر چادرهايي كه در اين آشغال ها علم شده بودند و آدم نماهايي كه همان طور غذا تناول نموده و آشغال را بانشانه گيري زيبايي در محدوده ي اطرافشان شوت مي نمودند. 
و از اين جاي ماجرا بود كه بنده گريبان دريده ، اعصاب و روان تعطيل شده ، دهان گشوده و غري زدم غر زدني كه اعصاب مي خواست شنيدنش ...
از خير رودخانه و پل گذشتيم و كمي جلوتر رفتيم و خاندان گرام كه گشنگي بر شكم هايشان فشار آورده بود كمي پايين تر بر كنار رودخانه در جوار N خانواده ي انسان نماي ديگر سكني گزيدند و غرهاي ما را وقعي ننموده و قربان صدقه ي رودخانه ي مزخرف و درختان گر و مگس و مردان لخت شكم گنده ي توي آب و بچه هاي مغرق در آب رودخانه و .... رفتند و ما را با اعصاب و روان قاطي تنها گذاشتند تا آي بناليم كه :
" خلايق هر چه لايق و اين ملت را بايد از دم تيغ گذراند و هر كس از اين پس دم از آزادي بيان و دموكراسي و اين خزعبلات بزند در حالي كه هنوز نمي دانيم جاي زباله كجاست و مي نشينيم وسط زباله و مگس و كيف مي كنيم و خودمان هم زباله هايمان رامي ريزيم همان جا كه به درك كه كس ديگري مي خواهد بيايد اين جا چهارتا درخت ببيند و ... خونش پاي خودش و لياقت نداريم و هرچه سرمان بيايد حقمان است و غلط كرد كورش كه منشور حقوق بشر نوشت اين ملت را تربيت مي كرد به جايش و اين ملت همين مملكتي كه دارد همين الان هم از سرش زياد است و بهتر است دهن مبارك را بسته و به قلت زدن در همين آشغال ها سرش را گرم كند." و ...
و اين بود ماجراي سفر ما كه شده داستان تكراري همه ي سفرهاي من بيچاره كه هيچ جاي ديگري نمانده كه آرامش داشته باشم . و ديگر هيچ رودخانه و درختي نمانده كه بتوانم لذتش را ببرم و ... و خدا مي داند كه از هيچ كدام آدم هايي كه حتي يك دانه زباله در حد پوست خيار در اين طبيعت ريخته اند روز قيامت نمي گذرم كه آرامش و لذت و همه چيز را از من گرفته اند. و به عنوان آدمي كه از وقتي بد وخوبش را تشخيص داده مي توانم ادعا كنم نه صددرصد ولي نود و نه درصد ، هيچ زباله اي به اين طبيعت بي نوا وارد نكرده ام ، حق خودم مي دانم كه آرزوي يك متر جاي تميز را داشته باشم. 
و جدّا ديگر حتي يك اپسيلون هم براي هيچ كس در اين مملكت احترام قايل نيستم و هيچ قدمي در راه بهتر شدن زندگي حتي يك نفر از مردم اين آب و خاك برنخواهم داشت. از نظر بنده ، همه بروند به درك!
( 1- حتي اهميتي به كساني كه زباله نمي ريزند و طبيعت را به آتش نمي كشند و ... هم نمي دهم. اصلا به من چه؟ بگذاريد به درد خودم بميرم.
2- گفتم اين مملكت ،چون دارم اين جا زندگي مي كنم و اصلا اهميتي نمي دهم كه آن طرف اين مرزها از ما كثيف ترند يا تميزتر ، چون به من چه؟!)

و اين سفر عزيز با سنگي كه از زير پاي برادرجغله در رفت و ما را از كوه پرت كرد توي بته هاي تيغ و كل هيكلمان يا سوراخ شد يا كبود يا بريد! به اتمام رسيد و حقا كه دست خدا صدا ندارد كه جواب غرهاي ما  و كوفت كردن سفر به همسفرهاي عزيزمان را به طرفة العيني داد ، خيلي هم ممنون. 
ما هم همه ي اين مملكت را از آن بالا تا آن پايين به خودش واگذار مي كنيم و ...
كلّا به حرف گربه سياه ، كي تا به حال باران آمده؟ 

پي نوشت : 
آقا من عصبانيم ، اعصاب هم ندارما! نيايد اين جا از حقوقتان دفاع كنيد كه ...! فقط اجازه داريد تاييد كنيد ، همين! به اين مي گويند دموكراسي هدايت شده. حق داريد نظر بدهيد اما نظري كه ما را پسند آيد. 
ضمنا بنده از ته ته قلبم بهترين نوع حكومت را در  ديكتاتوري و نهايتا  دموكراسي هدايت شده مي دانم .

اگر هم مي بينيد اين قدر من من كردم توي اين متن ، براي اين است كه دلم خواست. چهارديواري اختياري!

۲ نظر:

سامانتا گفت...

بنده با نظر شما كاملا موافق مي باشم.بر منكرش لعنت.الان مي رم بقيه پست هاتون را هم تاييد مي كنم.امري باشه؟
جان نثارم.

Maanta گفت...

آفرين. به تو مي گن شهروند نمونه!