۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

دخترك عاشق بينواي من...


جلو كه مي آيد ، مي ترسي دخترك. مي ترسي و مي روي يك گوشه كز مي كني. دست ها را جلوي صورت مي گيري. چشم ها را مي بندي و گوش نمي دهي چه مي گويم. هر چه مي گويم پاشو دختركم. پاشو. بزرگ شدي ديگر. بايد بايستي ديگر روي پاهاي خودت. بايد ياد بگيري عاشق شوي. بايد ياد بگيري آن دل كوچكت را كه آن ته ته ها قايم كرده اي براي  خاك خوردن و تنها ماندن نيست. براي بخشيدن است. براي لرزيدن است. نترس از ريختن هرّي دلت. پاشو دخترك كوچك من. پاشو چشم هايت را باز كن و ببين . خوب نگاه كن و بگذار دلت بلزرد و بريزد پايين.
حيف آن دل كوچك شيشه اي ات نيست كه تنها بماند آن گوشه؟
اما دختركم ، دختر كوچك قشنگ زلف فرفريم. تو مي ترسي. تو آن گوشه كز مي كني و هر بار كه كسي مي آيد جلو ، دستش را مياورد جلو زل مي زند تو آن دو تا چشم قهوه اي كوچيكت ، ترس رو مي بينم ته آن چشم هاي قشنگ براقت.
دختركم ، مي دانم كه هر بار كه مي گويي نه ، هر بار كه سرت را مي گيري بالا و چشم هايت را محكم مي بندي و مشت گره مي كني و مي گويي نه ، بعد مي روي آن گوشه ي دنجت تنها مي نشيني و فكر مي كني. به دست هايي كه جلو آمده بودند. به چشم هايي كه زل زده بود توي چشمهايت ، به لبخندي كه دلت را لرزانده بود. به نسيمي كه از گوشه ي دل كوچك ترسانت سرك كشيده  بود تو و
بعد دخترك بيچاره ي من ، عاشق مي شوي. همان كنج تنهايي و خلوتت ، تك و تنها ، بدون آن كه ديگر دستي به سويت باشد و نگاهي توي چشم هايت ، عاشق مي شوي. عاشق همان دست و همان نگاه و بعد دختر كوچك بي نواي من ، قلبت مي شكند. دل تنهايت خرد مي شود و مي ريزد زمين. و تو باز تنها آن گوشه نشسته اي .تنها و عاشق
و هم من مي دانم هم تو اي دختركم ، كه بار ديگر كه دستي به سويت دراز شد و نگاهي دلت را لرزاند ، باز خواهي ترسيد و باز  خواهي رفت به آن  كنج دنجت و كز خواهي كرد. دست ها را جلوي صورت خواهي گرفت. چشم ها را خواهي بست و...
دختركم تو محكومي ، محكوم به تنها ماندن با يك دنيا ترس و هميشه عاشق اما تنها...

۷ نظر:

مسلم گفت...

ببین اگه من اینا رو گفته بودم کلی میومدی اونجا کولی بازی در میاوردی و سینه میزدی که چرا اینقده شولوغش میکنی!
یه بله بگو و قال قضیه رو بکن دیگه. بابا فک نکن همیشه همینجور میمونه ها. دیگه داره نسل شوهرها هم مثل نسل تیرازورونوس منقرض میشه ها!
از ما گفتن بود.

Maanta گفت...

مسافر يه چي مي گم بچسبي به سقف اون خونتون ديگه خود سرايداره هم نيگات نكنه ها ، چه برسه به دخترش!!!
حالا بله رو گفت بهت يا نه بالاخره؟ من شيريني و شام مي خوام ها! :)

مسلم گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Maanta گفت...

جواب اون كامنت خصوصيت:
منم نمي دونم والّا چه مرگمونه. باور كن. فقط مي دونم يه مرگمون هست. اگه فهميدم بهت مي گم شايد تونستي بر عليهمون ازش استفاده كني!!
بعدشم شماها يه ذره ترسوتر از قبلي ها نشدين؟ تا بهتون مي گن بالا چشتون ابروئه مي ذارين مي رين؟ بابا ناز كار شما نيست ،كار يكي ديگه است!

امیر گفت...

چرا دنيا اينقدر ترسناكه، حتي براي پسركها؟!

Maanta گفت...

به امير:
نمي دونم . فقط مي دونم ترسناكه...

مسلم گفت...

خصوصی:
ببین منم میدونم که دختر جماعت ناز دارن. همه هم میدونن که مرد نباید نار داشته باشه و نباید زود برنجه و ول کنه همه چیو.
اما قبول کن ناز کردن دخترها هم باید یه حدی داشته باشه. باید منطقی باشه یا نه!؟ یه کم کوتاه بیان همه چی حله! پسرها به خودشون خیلی متکی ان و واقعاً دوست دارن رو پای خودشون وایسن ولی دخترها تا سالها بعد از هزدواج هنوز به خونواده پدریشون وابسته ن. انگاری بعد از سالها زندگی مشترک باز نمیتونن مردشون رو تمام و کمال قبول کنن.

ممنون از جوابت :)