هيچ وقت فيلمش رو كامل نديدم. از اين فيلم هاي مدل كانال چهاري بود كه تا آخرش نمي فهمي بالاخره فيلم مستند ديدي يا سينمايي. اصلا تكليف خود كارگردان هم با خودش معلوم نيست كه بالاخره مي خواد سريال بسازه يا برنامه علمي! يادمه كه استراليايي بود.
كل داستان اگر درست فهميده باشم داستان يه متخصص قلب و عروق كار درسته كه يه دختر و يه پسر پزشك داره. دختره براي پزشكي هر كاري ميكنه حتي دزديدن تز يكي ديگه. پسره هم كلا بي خيال بروكراسي بيمارستان ها و روابط پيچيده دكترا زده رفته واسه خودش دكتري مي كنه!
از يه جاي داستان هم پيرمرده خودش سكته مي زنه و با وجود ذهن منطقي و بسته اش ،دست به دامان طب سنتي چيني و توهم و اين ها ميشه!...
خلاصه اين كه اينا اصلا مهم نيست. مهم يه قسمت داستانه كه دكتر چيني براي پيرمرده تعريف مي كنه :
" يه جوون وسط بيابون گيركرده بود. همه ي آبش تموم شده بود. راه رو گم كرده بود. توي آفتاب داغ داشت تلو تلو خوران مي رفت كه مي رسه به خط راه آهنو بعدشم يه قطار باربري!
پسره با ته مونده ي نيرويش مي پره توي يكي از واگن ها و در رو مي بنده. اما همين كه به دور و برش نگاه مي كنه مي بينه كه توي يه واگن يخچالدار گير افتاده.
خلاصه توي ايستگاه، وقتي در واگن رو باز مي كنن با جنازه ي پسره روبرو مي شن كه يخ زده بود و دفترچه ي يادداشتش كه تمام مراحل يخ زدگيشو توش نوشته بود.
امانكته جالب ماجرا اينجا بود كه يخچال واگن خاموش بود ، خاموش!!
و پسره كاملا يخ زده بود!
هر دفعه ياد اين داستان مي افتم به اين فكر مي كنم كه يعني چه قدرازاتفاقاي دور و برم زاييده ذهن خودمه؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر